Get Mystery Box with random crypto!

💛رمانهای آزیتا زرد (دلم رو هوایی کردی)💛

لوگوی کانال تلگرام azita_zard — 💛رمانهای آزیتا زرد (دلم رو هوایی کردی)💛 ر
لوگوی کانال تلگرام azita_zard — 💛رمانهای آزیتا زرد (دلم رو هوایی کردی)💛
آدرس کانال: @azita_zard
دسته بندی ها: تلگرام
زبان: فارسی
مشترکین: 1.05K
توضیحات از کانال

لینک دعوت👇👇
https://t.me/joinchat/AAAAAFdMq41Yb0XQBcrfgg
💛رامش بادیگارد مخفی(فروشی)
💛دلم رو هوایی کردی(فروشی)
@aziabi
👆آیدی آدمین برای تبادل و خرید رمان
کپی از رمان ممنوع🚫

Ratings & Reviews

2.50

2 reviews

Reviews can be left only by registered users. All reviews are moderated by admins.

5 stars

0

4 stars

0

3 stars

1

2 stars

1

1 stars

0


آخرین پیام ها 8

2022-04-05 13:23:35 #پارت_۴۰۸

_آره برو سر حالت میکنه…راستی اگه گرسنه ات شده بگو غذای ناهار رو برات گرم کنم.
_نه مرسی فعلا گرسنه ام نیست.
سری تکون داد و نگاهی به مهدی که هنوز ایستاده بود انداخت
_محمد مهدی تو هنوزم که اینجا ایستادی زل زدی به الین؟خب برو دیگه؟حاجی منتظرته.
مهدی نگاه خیره اش رو از روم برداشت و کلافه سریع از اتاق رفت بیرون...به محض بیرون رفتنش زهره خانوم گفت:
_داشت اذیتت میکرد نه؟
خندیدم و گفتم:
_آره؟نمیدونم چرا یکدفعه ای از این رو به اون رو شده
با شیطنت نگاهم کرد
_من که قبلا بهت گفته بودم؟
خندیدم و چیزی نگفتم…بعد از رفتن زهره خانوم از اتاق مهدی بیرون رفتم به اتاق خودم رفتم…چشمم به تختم افتاد ملافه ی روی تخت تمیز شده بود…با یادآوری تمام صحنه هایی که دیشب بین من و مهدی اتفاق افتاد لرزی توی تنم نشست…فکر نمیکردم آنقدر درد داشته باشه و اذیت بشم البته به خاطر وحشی بازی مهدی هم بود…مردک اتصالی کرده بود…آه ولش کن بهتره بهش فکر نکنم…به سمت کمدم رفتم و بعد از برداشتن لباس و حوله ام از اتاق بیرون رفتم…در حمام رو باز کردم و وارد شدم…دو قدم جلو تر رفتم که دوباره برگشتم و در رو قفل کردم…اینجوری بهتره از این مهدی مارموز بعید نیست بیاد توی حموم و خفتم کنه…آب رو باز کردم و زیر دوش ایستادم…با برخورد آب گرم به بدنم احساس بهتری پیدا کردم…انگار کوفتگی بدنم کمتر شد…روی سرم شامپو ریختم و در حال شستن بودم که تقه ای به در خورد..‌‌زیر دوش رفتم و در حین اینکه سرم رو اب میکشیدم گفتم:
_بله؟
_منم الین در رو باز کن.
با شنیدن صدای مهدی چشمام از حدقه زد بیرون…مرتیکه یعنی واقعاً تا پشت در حموم هم دنبالم اومده؟…کم کم اخمام توی هم رفت...یعنی هیچ فرصتی رو از دست نمیده
_چی میخوای مهدی؟ برو پی کارت.
_در رو باز کن الین با تو کاری ندارم یه چیزی توی حموم جا گذاشتم میخوام برش دارم.
نزدیک بود خنده ام بگیره...آخه دورغم آنقدرتابلو؟
_باشه بگو چیه برگشتنی خودم برات میارم.
_نه الان بهش احتیاج دارم تو یه لحظه در رو باز کن خودم برمیدارم.
_باشه پس همون جا بمون تا زیر پات علف سبز بشه...در ضمن خر خودتی...
1.1K views10:23
باز کردن / نظر دهید
2022-04-03 20:16:00 #پارت_۴۰۷

خواستم هلش بدم عقب که سریع مچ دو تا دستم رو گرفت و برد بالای سرم…وحشت زده نگاهش کردم…وای خدا باز وحشی شد نکنه بازم فکرایی توی سرش داره؟…تقلا کردم و شروع کردم به تکون خوردن…نه مرتیکه ول کن نبود…سرم رو چرخوندم سمت راستم که لبش از لبم جدا شد.
_مهدی نکن…مهدی!!!
بدون توجه به حرفم سرش رو سمت گردنم برد و تند تند شروع کرد به بوسیدن…یه لحظه که دستش شل شد سریع دستم رو از دستش جدا کردم و موهاش رو گرفتم کشیدم عقب که سرش به عقب متمایل شد… نفس نفس زنون ازم جدا شد و با حرص زل زد به چشمام.
_من هر کاری بخوام میکنم و به هیچ احدی الناسی هم ربطی نداره پس آنقدر من رو تهدید نکن الین که قاطی میکنم.
_ایش برو کنار… تو همین الانشم قاطی کردی…ای لعنت به من که زدم موتورت رو روشن کردم.
متعجب نگاهم کرد.
_چی؟
_میگم چی به سرت اومده که موتورت آنقدر روشن شده؟تا دیروز که همه جات خاموش بود؟
خندید و گفت:
_میگی روشن شده؟یعنی دیگه بی بخار و سیب زمینی نیستم؟دیگه ببین باهام چیکار کردی که بالاخره روشنن کردی.
_ایش ولم کن میخوام برم حمام.
با شنیدن حرفم نیشش تا بنا گوش باز شد و خبیث نگاهم کرد...ایش برای من نیش باز میکنه مردک…منه احمق این چه حرفی بود زدم؟
_چیه چرا لبخند شیطانی تحویلم میدی؟
_منم باهات میام.
_چی؟ کجا میخوای بیای؟
بدون اینکه کوچکترین خجالتی بکشه خندید و گفت:
_حمام دیگه؟دونفری میریم
_هین…خجالت بکش مهدی میخوای باهام بیای چه غلطی بکنی؟
_این همه کار مثلا پشتت رو کیسه میکشم…البته جلوت رو هم میتونم…
سریع دستم رو گذاشتم روی دهنش تا ادامه حرفش رو نزنه…خندید و دستم رو بوسید.‌..یاد حرف زهره خانوم افتادم که میگفت وقتی روش بهت باز بشه دیگه ول کنت نیست…پس راست میگفت…حتماً حاجی هم اینجوری بود.
_چی شد؟بریم؟
اخمام توی هم رفت
_لازم نکرده من خودم بلدم خودم رو کیسه بکشم...تو برو پشت خودت رو کیسه بکش.
با خنده دستش رو زیر بلوزم برد…شکمم رو لمس کرد و خواست چیزی بگه که تقه ای به در خورد.
_الین دخترم
صدای زهره خانوم بود…مهدی سریع از روم کنار رفت و گوشه تخت نشست…منم نشستم و گفتم:
_بله
در رو باز شد و زهره خانوم وارد اتاق شد…با دیدن مهدی گفت:
_تو اینجایی مهدی؟پس چرا جواب نمیدی؟حاجی کارت داشت.
_نشنیدم باشه الان میرم
_خیلی خب…الین دخترم تو چطوری؟خوب خوابیدی؟
_آره الان بهترم… میخوام برم دوش بگیرم..
1.2K views17:16
باز کردن / نظر دهید
2022-04-02 23:59:51 #پارت_۴۰۶

بازم خندید و گفت:
_خاک برسرت تاره میگه پیشگیری برای چی…هیچی الین کارت تمومه…زده حامله ات کرده
_چرت و پرت بابا نگو چه حامله ای؟مگه به همین راحتیه؟
_بله دقیقاً به همین راحتیه…اینجور که تو میگی اون شوهر فعال شده ات کلا دیشب روت مشغول بود…پیشگیری هم که نکردی نتیجه اش میشه همین حاملگی دیگه؟
_ایش برو بابا؟اصلانم اینجوری نیست حالا هم قطع کن… خوابم میاد میخوام بخوابم.
_باشه برو بخواب یکم خودت رو تقویت کن که این آقای موتور روشن شده دوباره امشب میاد سر وقتت.
با حرص گفت:
_غلط کرده.
_باشه حرص نخور…خداحافظ امشب میبینمیت.
_چی امشب؟
_آره دیگه امشب دعوتیم یادت رفته؟
_پوف راست میگی ها پاک یادم رفت…
***
با برخورد چیزی روی صورتم چشمام رو باز کردم که با صورت مهدی که درست توی دو ثانتی صورتم بود رو به رو شدم… هینی کشیدم و خواستم خودم رو عقب کشم که نتونستم…چون توی بغل مهدی بودم و دو دستی منو سفت چسبیده بود.
_مهدی؟
با همون چشمای بسته لبخندی زد و گفت:
_جانم بیدار شدی؟
با مشت کوبیدم توی سینه اش
_تو اینجا چیکار میکنی؟
خمیازه ای کشید و گفت:
_کجا هستم مگه؟روی تختم خوابیدم و تو هم توی بغلمی.
نگاهی به پاش که انداخته بود روی پام انداختم
_اون لنگ درازت از روم بردار.
_نمیخواد اینجوری راحتم
_پررو من ناراحتم.
_تو هم راحتی عزیزم همچین توی بغلم خوابیده بودی که نگو.
دستی روی موهام کشیدم و پوفی کشیدم
_ساعت چنده؟
_چهار بعداز ظهر
_چی؟اینهمه خوابیدم؟چرا بیدارم نکردی.
_گفتم بخوابی که برای شب سرحال باشی.
_اه کی حوصله داره؟این فامیلای شما هم تا یه شام نخورن ول بکن نیستن.
خندید و در حینی که دستش رو لای موهام میبرد گفت:
_پس بذار بیان شامشون رو بخورن و برن.
سرش رو جلوتر اورد و لپم رو صدا دار بوسید..اخمام توی هم رفت
_آه چیکار میکنی؟صورتم رو تفی کردی.
خواستم بلند بشم که دستش رو دور کمرم محکم تر کرد.
_کجا؟
_ولم کن میخوام برم توی اتاقم کار دارم.
_یکم دیگه کنارم بخواب بعد برو

_نمیخوام ولم کن همین الان میخوام برم.
_پس منم نمیذارم.
با حرص گفتم:
_مهدی ولم میکنی یا حاجی رو صدا بزنم تا خدمتت برسه؟
توی یه حرکت چرخید و روم خیمه زد…هینی کشیدم و دستم رو گذاشتم روی سینه اش
_چیکار میکنی مهدی؟
اخماش رو توی هم کشید و سرش رو خم کرد توی صورتم
_چیه هی حاجی حاجی میکنی؟اصلا چه ربطی به حاجی داره که من با زنم چیکار میکنم؟مگه من کاری دارم که حاجی با زنش چیکار میکنه؟
با چشمای گرد شده نگاهش کردم
_دیوونه شدی؟زده به سرت؟
سریع سرش رو خم کرد سمتم… لبش رو روی لبم گذاشت و با حرص شروع کرد به بوسیدنم…
1.0K views20:59
باز کردن / نظر دهید
2022-03-30 17:43:37 #پارت_۴۰۵

_مادر من که کاریش ندارم؟بیخود داره شلوغش میکنه.
_برو خودت رو سیاه کن پسر من خوب شما دوتا پدر و پسر رو میشناسم…بیا برو بیرون…همین حالا
مهدی با اخم نگاهم کرد و خواست به سمت در بره که سریع گفتم:
_اول گوشیم رو بده
با حرص جلو اومد… گوشی رو گذاشت کف دستم و آروم زیر گوشم آروم زمزمه کرد:
_بعداً که تنها شدیم حسابت رو میرسم.
چشمام گرد شد…سریع از کنارم رد شد و از اتاق رفت بیرون...زهره خانوم با لبخند نگاهی بهم انداخت و در حینی که از اتاق میرفت بیرون گفت:
_یکم استراحت کن تا حالت بهتر بشه.
نگاهی به راه رفتن زهره خانوم انداختم…داشت کج و کوله راه میرفت…خنده ام گرفت فکر کنم حاجی زده اونم ناکار کرده…با اون صدایی که از تخت اتاقشون اومده بود معلوم بود همچین میشه…با صدای بسته شدن در اتاق از فکر زهره خانوم بیرون اومدم یاد حرف مهدی افتادم…پسره ی الدنگ میخوای حساب منو برسی؟کور خوندی خودم حسابت رو میرسم…سریع گوشیم رو باز کردم و نگاهی بهش انداختم…وای خدا بیست و هشت تا تماس بی پاسخ از نگار…سریع شماره اش گرفتم که با تک بوق اول سریع جواب داد.
_الو الین
_سلام
جیغ بلندی کشید و گفت:
_زنده ای؟ دیگه داشتم میومدم دم خونتون.
_چته بابا گوشام رو کر کردی.
_به درک…به جهنم…کدوم گوری بودی که گوشیت رو جواب نمیدادی؟از نگرانی نزدیک بود بچه ام رو سقط کنم.
آهی کشیدم و گفتم:
_بیمارستان بودم.
با نگرانی گفت:
_چرا چی شده؟اتفاقی افتاده؟
_آره مهدی به خاطر قرص هایی که دیشب به خوردش دادم زد ناکارم کرد… تا الان بیمارستان بودیم.
کمی سکوت کرد و بعدش با صدای بلند زد زیر خنده.
_ای زهره مار چته؟
_واقعاً زده ناکارت کرده؟یعنی یه قرصه آنقدر روش تاثیر داشت؟
_آره مگه ولم میکرد؟مردک همچین اتصالی کرده بود که کسی نمیتونست جمعش کنه…در ضمن یه قرص نه دو تا بهش دادم.
_چی؟آخه دیوونه من که گفتم یکی بهش بده؟
_خب چه میدونستم اینجوری میشه؟آخه از بس ماست و بی بخار بود فکر کردم یکی روش فایده نداره دیگه فکرش رو نمیکردم اینجوری موتورش روشن بشه.
_که اینطور!!!پس بالاخره تونستی شوهر غیر فعالت رو فعال کنی.
_ایش فعال که خوبه؟دیگه زیادی فعال شده…پسره ی پررو نمیدونم چش شده…از دیشب که روش باز شد یه بند داره بهم حرف های خاکبرسری میزنه.
_از این جور مرد ها باید ترسید الین…از من گفتن اون دیگه ول کنت نیست همش میخواد خودش رو بندازه روت و کارت رو بسازه
_غلط کرده همون که دیشب زده ناکارم کرده برای هفت پشتم بسه.
خندید و گفت:
_پیشگیری کردی دیگه؟
_چی؟پیشگیری برای چی؟...
1.4K views14:43
باز کردن / نظر دهید
2022-03-28 16:28:48 #پارت_۴۰۴

چشمام گرد شد…گوشی؟وای خدا نگار رو یادم رفت…حتماً نگرانم شده و داره بهم زنگ میزنه…خواستم سریع از روی تخت پایین بیام که مهدی جلوم رو گرفت:
_کجا؟
_میرم اتاقم گوشیم رو بردارم حتماً نگار بود که داشت بهم زنگ میزد لابد تا الان خیلی نگرانم شده.
_لازم نکرده…تو از جات بلند نشو…تو غذات رو بخور خودم میرم برات میارم.
_باشه پس همیم الان برو برام بیار
چپ چپ نگاهم کرد و به سمت در اتاق رفت…چند لحظه بعد گوشی به دست اومد کنارم ایستاد…خواستم گوشی رو از دستش بگیرم که دستش رو عقب کشید...با اخم نگاهش کردم.
_مسخره بازی در نیار مهدی حوصله ندارم.
اونم متقابل با اخم نگاهم کرد و گفت:
_تو که هنوز هیچی نخوردی؟اول غذات رو میخوری بعد گوشی رو بهت میدم.
_حالا بعداً میخورم چه گیری دادی ها؟
گوشی رو پشت جیب شلوارش گذاشت و شروع کرد برام لقمه گرفتن…دهنم رو باز کردم تا چیزی بهش بگم دستش رو دراز کرد سمتم و سریع لقمه رو توی دهنم گذاشت.
_بخور آنقدر حرف نزن
با اخم نگاهش کردم و شروع کردم به جویدن…تا قورتش میدادم یکی دیگه میچپوند توی حلقم…دیگه از بس برام لقمه گرفت و چپوند توی دهنم در حال ترکیدن بودم.
_بسه مهدی دیگه دارم میترکم سه تا سیخ رو به خوردم دادی.
_هنوز یه سیخ دیگه مونده
_ایش نمیخورم دیگه دارم بالا میارم.
_باشه پس این یه سیخ رو من میخورم بالاخره منم ضعف کردم و نیاز به تقویت شدن دارم میدونی که؟
ایش پسره ی پررو منظورش به دیشب بود…پشت چشمی براش نازک کردم و حرصی گفتم:
_مهدی اون گوشیم رو بده وگرنه این سیخ رو فرو میکنم توی…توی..
با شیطنت نگاهم کرد
_توی چی؟
با حرص گفتم:
_توی ماتحتت خوبه؟اینجوری حال میکنی؟
تک خنده ای کرد و گفت:
_باشه قبول… ولی منم بلدم فرو کنما؟…میدونی که؟
با حرص دندونام رو روی هم ساییدم و جیغ کشیدم
_میکشمت مهدی…دیگه بیشعوریم حدی داره...همش رو به حاجی میگم.
چشماش گرد شد و زد زیر خنده و خواست چیزی بگه که در اتاق به ضرب باز شد و زهره خانوم با عجله وارد اتاق شد.
_چی شده الین؟چرا جیغ میکشی دخترم؟
منم که هول شده بودم سریع گفتم:
_مهدی میگه میخوام فرو کنم.
زهره خانوم کم کم چشماش گرد شد و یکدفعه زد زیر خنده…هینی کشیدم و دستم رو روی دهنم گذاشتم…وای خدا فرو دیگه چه کوفتیه؟با حرص نگاهی به مهدی انداختم که با دیدن زهره خانوم هی داشت رنگ به رنگ میخورد…لعنتی همش تقصیر اون بود.
_منظورم این بود که هی اذیتم میکنه زهره خانوم…گوشیم رو بهم نمیده.
زهره خانوم که قشنگ خنده اش رو کرد و تموم شدچشم غره ای به مهدی رفت و گفت:
_اذیتش نکن محمد مهدی بذار استراحت کنه...
1.4K viewsedited  13:28
باز کردن / نظر دهید
2022-03-27 21:12:24 #پارت_۴۰۳

با ترس نگاهش کردم…نکنه دوباره میخواد بزنه ناکارم کنه؟مردک ازش بعید نیست…اخمام رو توی هم کشیدم و گفتم:
_مهدی جلو بیای جیغ میکشم تا زهره خانوم بیاد آبروت جلوش بره...اصلا مگه نشنیدی دکتر گفت فعلا نباید رابطه داشته باشیم؟
خندید و گفت:
_باشه حالا عصبانی نشو…من فقط خواستم این رو بردارم
دستش رو دراز کرد و شلوارش که روی تخت افتاده بود برداشت…با دیدن حرکتش بد ضایع شدم…ولی اینم میدونم که اون عوضی از قصدی اینکار رو کرد و داشت سر کارم میذاشت...با حرص نگاهش کردم روم رو برگردوندم که ادامه داد
_در مورد رابطه داشتن و حرف دکتر هم بعداً صحبت میکنیم.
با خشم نگاهش کردم
_هه چاییدی آقا مهدی این رو بدون که دیگه حق نداری بهم دست بزنی.
وا رفته نگاهم کرد
_چی؟چرا؟
_چون من نمیخوام.
_یعنی چی نمیخوام؟
چپ چپ نگاهش کردم که ادامه داد:
_ولی من میخوام...تازه خوشم اومده بود.
با خشم نگاهش کردم
_تو بیخود میکنی...مرتیکه پررو برای من فعال شده…ببین مهدی؟دوباره میشی همون مهدی سر به زیر که فقط فرش رو نگاه میکرد و دست از سر من برمیداری فهمیدی؟
_نه.
_چی؟
_یعنی هر کاری دلم بخواد میکنم.
_هه منم گذاشتم.
_چرا یکدفعه ای اینجوری شدی؟مگه خودت هی نمیگفتی بی بخاری و مرد نیستی؟خب بیا اینم بخار… دیگه چی میخوای؟نکنه ترسیدی؟
_مهدی یکی میزنم توی سرت ها؟
بدون توجه به حرفم گفت:
_ولی دیگه صحنه های دیشب تکرار نمیشه عزیزم بهت قول میدم...لازم نیست بترسی.
با حرص روی تخت دراز کشیدم و پتو رو کشیدم و گفتم:
_دست از سرم بردار مهدی…برو بیرون میخوام بخوابم.
_دراز کشیدی عیبی نداره ولی نخواب چون باید صبحونه ات رو بخوری تا بیشتر از این ضعف نکنی‌
بهش پشت کردم و چیزی نگفتم…پوفی کشید و بعد از پوشیدن لباسش از اتاق رفت بیرون…ایش!!! پسره ی پررو همش روی اعصابه…چرا روی مخی الین؟مگه شوهر موتور روشن نمیخواستی؟خب اینم موتورش روشن شده دیگه؟ پس چه مرگته؟ایش آره ولی از شانس من زیادی روشن شده …کمی که با خودم چرت و پرت گفتم و به مهدی رو بستم به فحش چشمام کم کم داشت روی هم میفتاد که ناگهان در اتاق باز شد و صدای مهدی رفت روی مخم.
_الین داری میخوابی؟بلند شو برات کباب جیگر اوردم بخوری…عجب کبابیم شده.
_آه ولم کن مهدی نمیخورم خوابم میاد.
_نخیر نمیشه اول میخوری بعد میخوابی.
_دست از سرم بردار
با خشم گفت:
_الین بلند میشی یا خودم دست به کار بشم؟
با حرص ایشی گفتم و توی جام نشستم...سینی صبحانه رو توی بغلم گذاشت و گفت:
_بخور تا جون بگیری رنگ و روت پریده...در ضمن یادم رفت بهت بگم گوشیت خیلی وقته یه ریز داره زنگ میخوره...
1.1K views18:12
باز کردن / نظر دهید