#پارت_۴۰۴ چشمام گرد شد…گوشی؟وای خدا نگار رو یادم رفت…حتماً نگ | 💛رمانهای آزیتا زرد (دلم رو هوایی کردی)💛
#پارت_۴۰۴
چشمام گرد شد…گوشی؟وای خدا نگار رو یادم رفت…حتماً نگرانم شده و داره بهم زنگ میزنه…خواستم سریع از روی تخت پایین بیام که مهدی جلوم رو گرفت: _کجا؟ _میرم اتاقم گوشیم رو بردارم حتماً نگار بود که داشت بهم زنگ میزد لابد تا الان خیلی نگرانم شده. _لازم نکرده…تو از جات بلند نشو…تو غذات رو بخور خودم میرم برات میارم. _باشه پس همیم الان برو برام بیار چپ چپ نگاهم کرد و به سمت در اتاق رفت…چند لحظه بعد گوشی به دست اومد کنارم ایستاد…خواستم گوشی رو از دستش بگیرم که دستش رو عقب کشید...با اخم نگاهش کردم. _مسخره بازی در نیار مهدی حوصله ندارم. اونم متقابل با اخم نگاهم کرد و گفت: _تو که هنوز هیچی نخوردی؟اول غذات رو میخوری بعد گوشی رو بهت میدم. _حالا بعداً میخورم چه گیری دادی ها؟ گوشی رو پشت جیب شلوارش گذاشت و شروع کرد برام لقمه گرفتن…دهنم رو باز کردم تا چیزی بهش بگم دستش رو دراز کرد سمتم و سریع لقمه رو توی دهنم گذاشت. _بخور آنقدر حرف نزن با اخم نگاهش کردم و شروع کردم به جویدن…تا قورتش میدادم یکی دیگه میچپوند توی حلقم…دیگه از بس برام لقمه گرفت و چپوند توی دهنم در حال ترکیدن بودم. _بسه مهدی دیگه دارم میترکم سه تا سیخ رو به خوردم دادی. _هنوز یه سیخ دیگه مونده _ایش نمیخورم دیگه دارم بالا میارم. _باشه پس این یه سیخ رو من میخورم بالاخره منم ضعف کردم و نیاز به تقویت شدن دارم میدونی که؟ ایش پسره ی پررو منظورش به دیشب بود…پشت چشمی براش نازک کردم و حرصی گفتم: _مهدی اون گوشیم رو بده وگرنه این سیخ رو فرو میکنم توی…توی.. با شیطنت نگاهم کرد _توی چی؟ با حرص گفتم: _توی ماتحتت خوبه؟اینجوری حال میکنی؟ تک خنده ای کرد و گفت: _باشه قبول… ولی منم بلدم فرو کنما؟…میدونی که؟ با حرص دندونام رو روی هم ساییدم و جیغ کشیدم _میکشمت مهدی…دیگه بیشعوریم حدی داره...همش رو به حاجی میگم. چشماش گرد شد و زد زیر خنده و خواست چیزی بگه که در اتاق به ضرب باز شد و زهره خانوم با عجله وارد اتاق شد. _چی شده الین؟چرا جیغ میکشی دخترم؟ منم که هول شده بودم سریع گفتم: _مهدی میگه میخوام فرو کنم. زهره خانوم کم کم چشماش گرد شد و یکدفعه زد زیر خنده…هینی کشیدم و دستم رو روی دهنم گذاشتم…وای خدا فرو دیگه چه کوفتیه؟با حرص نگاهی به مهدی انداختم که با دیدن زهره خانوم هی داشت رنگ به رنگ میخورد…لعنتی همش تقصیر اون بود. _منظورم این بود که هی اذیتم میکنه زهره خانوم…گوشیم رو بهم نمیده. زهره خانوم که قشنگ خنده اش رو کرد و تموم شدچشم غره ای به مهدی رفت و گفت: _اذیتش نکن محمد مهدی بذار استراحت کنه...