Get Mystery Box with random crypto!

💛رمانهای آزیتا زرد (دلم رو هوایی کردی)💛

لوگوی کانال تلگرام azita_zard — 💛رمانهای آزیتا زرد (دلم رو هوایی کردی)💛 ر
لوگوی کانال تلگرام azita_zard — 💛رمانهای آزیتا زرد (دلم رو هوایی کردی)💛
آدرس کانال: @azita_zard
دسته بندی ها: تلگرام
زبان: فارسی
مشترکین: 1.05K
توضیحات از کانال

لینک دعوت👇👇
https://t.me/joinchat/AAAAAFdMq41Yb0XQBcrfgg
💛رامش بادیگارد مخفی(فروشی)
💛دلم رو هوایی کردی(فروشی)
@aziabi
👆آیدی آدمین برای تبادل و خرید رمان
کپی از رمان ممنوع🚫

Ratings & Reviews

2.50

2 reviews

Reviews can be left only by registered users. All reviews are moderated by admins.

5 stars

0

4 stars

0

3 stars

1

2 stars

1

1 stars

0


آخرین پیام ها 7

2022-04-16 23:25:18 #پارت_۴۱۸

_چیکار میکنی الین ؟ زدی داغونم کردی.
_بهتر…دیگه زیادی فعال شدی شاید اینجوری حداقل دست از سرم برداری.
خندید و خواست بیاد طرفم که سریع گفتم:
_مهدی جلو اومدی نیامدی ها؟
_میام خوبشم میام… دست از سرت هم بر نمیدارم…اصلا دلت میاد میزنی؟
_آره چطور تو خودت زدی ناکارم کردی دلت اومد؟خب منم دلم میاد.
لبخند خبیثی زد و گفت:
_باشه حالا که تو زدی منم امشب میزنم.
چشمام تا ته گرد شد…این عوضی چی گفت؟حرصی نگاهش کردم که آروم خندید و گفت:
_باشه عصبانی نشو عزیزم بیا بریم خیلی وقته اینجا ایستادیم.
خواست بره سریع دستش رو گرفتم…رفتم کنارش ایستادم و انگشت اشاره ام رو به تهدید بلند کردم
_ببین مهدی نبینم به این دختره نزدیک بشی ها؟حتی نگاهشم نمیکنی فهمیدی؟
کلافه دستی روی صورتش کشید و گفت:
_آخه من به اون چیکار دارم الین؟
_تو شاید باهاش کاری نداشته باشی ولی اون دختره ی پررو باهات کار داره پس حواست رو جمع کن.
لبخندی روی لبش نشست…دستش رو انداخت دور شونه ام و منو چسبوند به خودش
_یعنی آنقدر دوستم داری که تا این حد حسودی میکنی عزیزم؟
اخمام توی هم رفت و با آرنج کوبیدم به پهلوش
_مسخره بازی در نیار مهدی من کاملاً جدیم…اگه ببینم داری تحویلش میگیری من میدونم و تو.
گونه ام رو بوسید و گفت:
_باشه عزیزم تو نگران نباش من چشمم جز تو هیچکس رو میبینه
پشت چشمی نازک کردم و گفتم:
_ایش تو هم که از هر فرصتی استفاده میکنی.
خندید و دوباره گونه ام رو بوسید.
_چه عیبی داره زنم رو بوس کنم؟
چپکی نگاهش کردم و به سمت سالن رفتم مهدی هم دنبالم اومد… یه صندلی پیدا کردم و روش نشستم…مهدی هم رفت کنار حاجی نشست…همه سرم گرم احوالپرسی بودن…چشمم رو چرخوندم تا مهرانه ی گور به گوری رو پیدا کنم…آهان پیداش کردم رفته بود کنار زهره خانوم نشسته بود و داشت ور ور میکرد…وقتی متوجه نگاهم شد لبخندی زد و سری تکون داد…توی دلم ایشی گفتم و روم رو برگردوندم…دختره ی سیریش چقدرم پررو تشریف داره یعنی یه اسکول پیدا نمیشه این رو بگیره از دستش خلاص بشم؟
_تو چطوری الین جان؟به نظر رنگ و روت باز شده...انگاری چاق تر شدی.
با صدای زن عموی مهدی از فکر بیرون اومدم و نگاهش کردم…سوالش رنگ و بوی طعنه داشت…هه مثلاً داشت مسخره ام میکرد…پوزخندی توی دلم زدم رنگ و روم باز شده؟عحیبه والا…تا اونجایی که من میدونم به خاطر ناکار شدنم توسط مهدی رنگ و روم پریده تا بخواهد باز شده باشه…اشتباه کردی عفرینه خانوم رنگ و روم باز نشده جای دیگه ام باز شده...
828 viewsedited  20:25
باز کردن / نظر دهید
2022-04-16 23:23:14 .


#پارت_۴۱۷

با صدای زنگ خونه مهدی از جاش بلند شد تا بره در رو باز کنه…نگاهی به قیافه ی آویزونش انداختم…خنده ام گرفت…بچه بازم نتونست به هدفش برسه و کارم رو بسازه چون تا لبش رو گذاشت روی لبم زهره خانوم اومد پشت در هی در زد اولش مهدی در رو باز نکرد و خودش رو زد به بیخیالی ولی بعدش که زهره خانوم گفت محمد مهدی میدونم الین و بردی توی اتاقت دیگه مجبور شد در رو باز کنه…خلاصه سرش بی کلاه موند و خیط شد منم هر هر بهش خندیدم… فقط در عجم که چرا این زهره خانوم و حاجی خودشون هر کاری دلشون بخواد میکنن و حالی به هولی ولی همش میخوان جلوی مهدی رو بگیرن تا بهم نزدیک نشه…فکر کنم میدونن پسرشون جقدر هوله و میترسن بازم بزنه ناکارم کنه…از جام بلند شدم و به همراه حاجی و زهره خانوم به سمت در رفتیم تا از مهمون ها استقبال کنیم…در باز شد و مهمون ها یکی یکی وارد شدن…با تک تکشون سلام و علیک کردیم و رفتن داخل…همه اومده بودن و مهدی هم خواست در رو ببنده که با شنیدن صدایی چشمام گرد شد
_صبر کن پسر عمه جان منم هستم.
مهرانه در کمال ناباوری در رو هل داد و وارد خونه شد…به محض ورودش لبخند حرص دراری بهم زد و با تکون دادن سری به سمت حاجی و زهره خانوم رفت… بعد از اینکه باهاشون سلام و علیک کرد با هم به سمت سالن رفتن…دهنم دیگه از این باز تر نمیشد… ای خدا این دختر چقدر پرروئه یعنی من مونده ام با چه رویی بازم پاش رو گذاشته اینجا؟… نگاهی به مهدی انداختم اونم انگار تعجب کرده بود چشمش که بهم افتاد چشم غره ای بهش رفتم که چشماش گرد شد.
_چیه؟
_این چرا باز اومده اینجا؟
_باز شروع کردی الین؟به من چه؟همراه دایی و زندایی اومده مهمونی میگی راهش ندم داخل؟
با حرص دندونام رو روی هم فشار دادم و گفتم:
_من تک تک موهاش رو با دستام میکنم مهدی… این دختر چرا دست از سرمون بر نمیداره؟خجالتم نمیکشه به شوهر مردم نظر داره؟خب بره یکی برای خودش پیدا کنه دیگه؟
در حینی که لبخندی روی لبش بود سرش رو جلوی صورتم آورد و با شیطنت گفت:
_آخ این شوهر مردم فدای زنش بشه که دلش میخواد درسته قورتش بده
خواست لبم رو ببوسه که با اخم سریع دستم رو گذاشتم روی سینه اش و هلش دادم عقب.
_برو عقب ببینم حالا تو هم وقت گیر آوردی؟
سریع خیز برداشت سمتم و لبش رو محکم روی لبم فشار داد…تا خواستم هلش بدم لبش رو از روی لبم جدا کرد و با لبخند نگاهم کرد.
_امشب در خدمت هستیم یه لباس خواب قشنگ و باز بپوش
با حرص نگاهش کردم…مرتیکه ی موتور روشن من چی میگم این چی میگه … پام رو بلند کردم و یکی محکم کوبیدم جای حساسش که آخش بلند شد و دو دستی دم دستگاهش رو چسبید...
714 views20:23
باز کردن / نظر دهید
2022-04-14 13:06:20 .


#پارت_۴۱۶

یکدفعه از پشت خودش رو انداخت روی تخت منم چون روی پاش نشسته بودم باهاش کشیده شدم و به پشت روش قرار گرفتم...سریع چرخیدم سمتش و با اخم نگاهی بهش انداختم
_چیکار میکنی ؟
دستش رو دور کمرم حلقه کرد و خندید.
_معلوم نیست؟دارم نامزد بازی میکنم.
با مشت کوبیدم روی سینه اش
_مرتیکه ی موتور روشن داری مسخراه ام میکنی؟بعد از اینکه دیشب زدی ناکارم کردی تازه میگی دارم نامزد بازی میکنم؟
خندید و گفت:
_راست میگی ها؟ من و تو دیگه کارمون از نامزد بازی گذشته‌ وارد رابطه زناشویی شدیم.
_ایش ولم کن میخوام برم.
با یه حرکت چرخید و روم خیمه زد.
_کجا؟من هنوز نشونت ندادم.
_چی رو میخوای نشونم بدی؟اصلا مگه چیریم مونده که نشونم نداده باشی؟
یه لحظه از روم بلند شد و با یه حرکت تیشرتش رو از تنش بیرون کشید و پرت کرد گوشه ای از اتاق...نگاهی به تنش و سینه ی عضلانیش انداختم... پشت چشمی نازک کردم و گفتم:
_باشه دیدم حالا ولم کن بذارم برم‌
نیشش رو تا ته باز کرد و گفت:
_هنوز تا آخر نشونت ندادم…ببین مشتری میشی.
_همون دیشب مشتری شدم بس بود
_ولی ایندفعه فرق داره ها؟
ایشی گفتم و سرم رو چرخوندم سمت دیگه…سریع دستش رو زیر چونه ام گذاشت و صورتم رو برگردوند سمت خودش…سرش رو خم کرد جلوی صورتم و زل زد به چشمام.
_به چی نگاه میکنی؟
__به زنم جرمه؟
_آره جرمه ول کن بذار برم.
با حرص نگاهم کرد… دستش سمت بلوزم رفت تا درش بیاره که سریع دستش رو پس زدم.
_چیکار میکنی؟
_این بلوز زشته این رو در بیار یکی دیگه بپوش.
_ایش ول کن خیلیم قشنگه…بیخود تلاش نکن من با این چیز ها خر نمیشم.
به زور بلوز رو از تنم در آورد و پرت کرد روی زمین
_وقتی میگم زشته یعنی زشته.
_دیوونه ولم کن.
زل زد به چشمام و یکدفعه لبش رو روی لبام‌گذاشت…
***
با صدای زنگ خونه مهدی از جاش بلند شد تا بره در رو باز کنه...
964 views10:06
باز کردن / نظر دهید
2022-04-13 16:09:41 .


#پارت_۴۱۵

دستم رو از دستش کشیدم بیرون و گفتم:
_ولم کن مهدی من نمیام... میدونم میخوای چی نشونم بدی.
اخماش توی هم رفت.
_چرا اینجوری میکنی الین؟راه بیفت...اصلا مگه نمیگی پدر مادرم هوس شیطونی کردن؟خب منم هوس کردم عیبش چیه؟
چشمام گرد شد
_ایش… نمیخوام
چرخیدم و خواستم برم که یکدفعه دستش رو زیر پام انداخت و با یه حرکت منو گذاشت روی کولش و دوید سمت اتاقش.
جیغ خفه ای کشیدم و گفتم:
_مهدی میکشمت بذارم زمین
خندید و گفت:
_نمیخوام.
سریع در اتاقش رو باز کرد و پایینم گذاشت…سریع دویدم سمت در که هلم داد عقب و در رو قفل کرد...مبهوت نگاهش کردم…پاک دیوونه شده..لبخند مرموزی بهم زد و در حینی که به سمتم میومد گفت:
_بالاخره گیرت آوردم…حالا دیگه کسی نمیتونه مزاحممون بشه.
_دیوونه شدی مهدی؟این کار ها چیه میکنی؟
_مگه چیکار میکنم؟خب دلم برای زنم تنگ شده میخوام باهاش تنها باشم… گناهه؟
دستم رو گرفت و منو محکم کشید سمت خودش که محکم به سینه اش برخورد کردم
_صدا رو شنیدی مهدی؟زهره خانوم داره صدام میزنه باید برم
خندید و در حالی که به سمت تخت میرفت و من هم با خودش میکشید گفت:
_نه من که چیزی نشنیدم.
_تو گوشات مشکل داره ولی من شنیدم
دوباره خندید… روی تخت نشست و منو نشوند روی پاش...اخمام توی هم رفت.
_ایش… چرا میخندی؟
سریع بوسه ای روی لپم زد و گفت:
_دلم میخواد
خواستم از روی پاش بلند بشم که سفت کمرم رو گرفت و نذاشت
_ولم کن بذار برم مهدی...چرا امروز هی میچسبی به من؟
زد زیر خنده و گفت:
_چون دلم میخواد
_ ایش!!!
کمی توی جام ول خوردم که لبخند مرموزی روی لبش نشست…با حرص نگاهش کردم و با قهر روم رو برگردوندم.
دوباره لپم رو بوسید و با خنده گفت:
_امروز چقدر خوشگل شدی الین؟
لبخندی روی لبم نشست…موهام رو که اومده بود روی صورتم رو داد پشت گوشم و ادامه داد:
_موهات رو دوست دارم.
متعجب ابرویی بالا انداختم
_واقعاً؟
_آره هم بلنده هم خوش رنگ
دستی روی موهاش کشیدم و گفتم:
_موهای توی هم قشنگه
دستم رو گرفت و سمت لبش برد…بوسه ای روش زد و گفت:
_من همه جای بدنت رو دوست دارم الین.
اخمام توی هم رفت…مردک یه کم بهش رو بدی درجا سوارت میشه…دستم رو عقب کشیدم و گقتم:
_باشه حالا در رو باز کن میخوام برم...
1.1K views13:09
باز کردن / نظر دهید
2022-04-12 13:57:18 #پارت_۴۱۴

حتماً کاری که حاجی بهش داد رو تموم کرد‌…واقعاً این حاجی هم مشکوک میزنه فکر کنم هر دم به دقیقه این مهدی رو میفرسته دنبال نخود سیاه که خودش بتونه زهره خانوم رو انگولک کنه…البته چند دقیقه پیش که مهدی توی اتاق من بود و کاری به اونا نداشت؟…چه میدونم شاید برای اینکه منو انگولک نکنه این کار رو میکنه…خداییش دیگه رد دادم معلوم نیست دارم چی میگم… چشم مهدی که بهم افتاد لبخندی زد و سرعتش رو بیشتر کرد تا زودتر بهم برسه…ایش مردک هول برقرچشماش رو از همین جا هم میتونم ببینم…فکر کنم بازم یه فکرایی توی سرشه…چشم غره ای بهش رفتم و سریع راهم رو کج کردم…بهتره برگردم آشپزخونه وگرنه باز این مهدی وسط سالنم که شده میگه در بیار…از دور صداش رو شنیدم که با حرص داشت اسمم رو صدا میزد و دنبالم میومد…بدون توجه بهش به سمت آشپزخونه پا تند کردم و سریع رفتم داخل … پام رو که داخل اشپرخونه گذاشتم با یه صحنه ی مثبت هجده ی خفن رو به رو شدم و توی جام خشک شدم…خداییش این دیگه آخرشه…کم مونده بود چشمام از حدقه بزنه بیرون… حاجی و زهره خانوم همچین داشتن همدیگه رو میبوسیدن که انگار تا حالا توی عمرشون همدیگه رو نبوسیدن… چقدرم عمیق رفته بودن توی حس چون اصلا متوجه اومدن من نشدن و همینطور داشتن به کارشون ادامه میدادن…ای حاجی ناقلا ببین چه حالیم داره میکنه...همچین لبه رو گرفته و ول کن نیست که…با حلقه شدن دستی دور کمرم و کشیده شدنم به عقب به خودم اومدم و چشمام از روشون برداشته شد…طبق معمول مهدی بود…آنقدر عقب عقب کشیدتم که از آشپزخونه خارج شدیم… سریع هلش دادم کنار و چرخیدم سمتش
_چیکار میکنی؟داشتم یه چیز خفن نگاه میکردم
اخماش توی هم رفت و گفت:
_خودتت داری چیکار میکنی؟زل زدی بهشون که چی؟
متعجب نگاهش کردم و یکدفعه زدم زیر خنده
_تو هم دیدی مهدی؟همچین داشتن لب میگرفتن که…
سریع میپره وسط حرفم و گفت:
_ادامه نده نمیخوام بشنوم.
_خداییش دیدی حاجی چه حالی داشت میکرد؟
_بهت میگم ادامه نده الین چرا حرف حالیت نمیشه؟
ایشی گفتم و چشم غره ای بهش رفتم
_چرا نمیخوای بشنوی؟ مگه چیه؟خب پدر و مادرت هوس شیطونی کردن و رفتن توی کارش عیبش چیه؟
اخماش بیشتر توی هم رفت…ناگهان مچ دستم رو گرفت و دنبال خودش کشید.
_صبر کن داری کجا میبریم؟
نیم نگاهی بهم انداخت و گفت:
_میریم اتاق من.
دستم رو کشیدم و گفتم:
_چرا؟میخوای چیکار کنی؟
_کار خاصی نمیکنم میخوام یه چیزی نشونت بدم.
ایش مردک فکر کرده اسکول گیر آورده میخواد من رو ببره خونه خالی تا کارم رو بسازه..
917 viewsedited  10:57
باز کردن / نظر دهید
2022-04-11 13:35:32 #پارت_۴۱۳

_بقیه اش؟
_ببین عزیزم؟ از من گفتن اگه مهدی تو رو اینجوری با شورت ببینه بازم میفته دنبالت و تا اون چیزی که میخواد ازت نگیره ول کنت نیست پس بهتره یه چیزی روی اون شورتت بپوشی.
سریع سرم رو خم کردم و نگاهی به خودم انداختم…وای خدا چرا فقط شورت تنمه؟چطوری فراموش کردم شلوار بپوشم؟…فکرش رو بکن اینجوری با شورت و بلوز میرفتم جلوی حاجی واقعاً وحشتناک بود...دستی روی موهام کشیدم و گفتم:
_چیزه… یادم رفت
زهره خانوم بازم خندید و گفت:
_میدونم برو یه چیزی بپوش بیا منم رفتم.
سری تکون دادم و بعد از رفتن زهره خانوم به سمت کمدم رفتم…با حرص موهام رو دادم پشت گوشم…لعنتی همش تقصیر این مهدی موتوریه…مگه با این موتور همیشه روشنش برام اعصاب گذاشته؟یه شلوار از داخل کمدم برداشتم و بعد از پوشیدنش از اتاقم رفتم بیرون…وارد سالن شدم و خجالت زده نگاهی انداختم از هیج کس خبری نبود …نفسم رو به آسودگی بیرون دادم…موندم چطوری توی روی حاجی نگاه کنم وقتی اونم فهمیده دیشب بین من و مهدی چه خبر بوده…اصلا مگه خجالت داره الین؟ خود حاجی هم دیشب کم از مهدی نداشته مگه ندیدی زهره خانوم چطوری داشت کج و کوله راه میرفت؟همینه دیگه؟یکاره زدی موتور همه اهل خونه رو روشن کردی تازه طلبکار هم هستی…ریز خندیدم و به سمت آشپزخونه رفتم...خواستم برم داخل که صداهایی ضعیفی شنیدم…یواشکی سرکی به داخل کشیدم و نگاهی انداختم که چشمام گرد شد…حاجی دستش رو انداخته بود دور کمر زهره خانوم و از پشت بغلش گرفته بود…نه مثل اینکه این پدر و پسر دیگه امروز زده بودن به سیم آخر…من نمیدونم اون قرصی که دیشب بهشون دادم چی بود که اینا اینجوری شدن‌…لامصب بدجوری دم و دستگاهشون رو به کار انداخت…ریز خندیدم و گوشام رو تیز کردم تا ببینم چی میگن.
حاجی_اذیت نکن خامومم
_برو کنار رسول دیگه تا چند وقت حق نداری نزدیکم بیای.
_با دل من از این کار ها نکن خانومم مگه چیکار کردم؟
زهره خانوم با ناز گفت:
_از این حرفا نزن که حسابی از دستت شکارم رسول…یعنی خودت نمیدونی چیکار کردی؟ ببین حتی درست و حسابی نمیتونم راه برم.
ریز خندیدم…خداییش عجب دل و قلوه ای بهم میدن…حالا شانس منو باش مهدی فقط بلده بگه در بیار تا کارت رو بسازم دریغ از به حرف عاشقانه و ناز خریدن…ایش!!!مردک نفهم حسابت رو میرسم حالا ببین‌‌‌… دیگه صبر نکردم ببینم حاجی چی جوابش رو میده چرخیدم و از دم در آشپزخونه فاصله گرفتم…هنوز چند قدم جلوتر نرفته بودم که مهدی رو دیدم که از دور داشت میومد این طرفی…
854 viewsedited  10:35
باز کردن / نظر دهید
2022-04-10 15:43:15 #پارت_۴۱۲

_مهدی!!
_کاری میکنم دردت نیاد خوبه؟
چشمم به زهره خانوم افتاد که از بس داشت خودش رو کنترل میکرد تا نخنده تمام صورتش قرمز شده بود.
با حرص گفتم:
_مهدی!!!!!
خندید و گفت:
_فقط ده دقیقه الین دیگه چونه نزن خیلی کوتاه اومدم
چشمام تا ته گرد شد…آی کوفته جونه نزن نکبت…اصلا توی ده دقیقه چه غلطی میخواد بکنه؟ …سکوتم رو به معنی باشه تعبیر کرد و با لبخند دستش رو دراز کرد سمتم که زهره خانوم سریه تک سرفه ای کرد و گفت:
_محمد مهدی؟
مهدی با شنیدن صدای زهره خانوم توی صدم ثانیه رنگ و روش پرید و و دستش همینطور توی هوا خشک شد…هه فکر کنم آقا مهدی رید توی شلوارش…آهان حقته تا تو باشی آنقدر بهم پیله نکنی…خجالت زده دستی روی صورتش کشید و چرخید سمت مادرش.
_مادر من فقط داشتم کمک میکردم الین لباسش رو بپوشه.
زهره خانوم لبخند شیطانی زد و گفت:
_بله خودم در جریان همچی قرار گرفتم…فقط مونده ام داشتی به الین کمک میکردی تا لباسش بپوشه یا درش بیاره؟
ریز خندیدم و نگاهی به مهدی انداختم که دیگه از این سرخ تر نمیشد.
زهره خانوم با دیدن مهدی نگاهی به من انداخت و گفت:
_برو محمد مهدی که حاجی کارت داره…کل خونه رو دنبالت چرخیدم که آخر اینجا پیدات کردم...البته باید حدس میزدم که اینجا باشی.
سری تکون داد و بدون اینکه چیزی بگه سریع دو پا داشت و دو پا دیگه هم قرض گرفت و از اتاق زد بیرون…منم سریع بلوزم رو برداشتم و پوشیدم که زهره خانوم با صدای بلند زد زیر خنده…با چشمای گرد شده متعجب نگاهش کردم...ایندفعه رو بد ضایع شدیم…این مهدی هم جلوی زهره خانوم دیگه آبرو برامون نذاشت.
_اینم خوب راه افتاده ها؟تازه کم کم داره میشه مثل جوونی های حاجی.
خندیدم و و توی دلم گفتم والا من که میبینم حاجی الانم همچین کم از جوونی هاش نداره.
_ببین الین؟ فعلا محلش نذار تا حساب کار بیاد دستش فهمیدی؟
_چرا؟
خندید و گفت:
_چون زیادی پررو میشه...حالا هم راه بیفت بریم.
پررو میشه؟اون همین الانم پررو هست…باشه ای گفتم و جلوتر راه افتادم...در اتاق رو باز کردم تا اول زهره خانوم بره بیرون که دیدم نیست…سرم رو چرخوندم به پشت سرم دیدم هنوز همون جا ایستاده و با لبخند پت و پهنی داره نگاهم میکنه‌…متعجب ابرویی بالا دادم که به طرفم قدم برداشت و اشاره ای به سر تا پام کرد
_یعنی همینجوری میخوای بیای؟
متوجه منظورش نشدم.
_خب آره دیگه؟لباسم قشنگ نیست؟
خندید و گفت:
_چرا بلوزت که خیلی قشنگه ولی بقیه اش چی؟...
914 viewsedited  12:43
باز کردن / نظر دهید
2022-04-09 13:12:51 #پارت_۴۱۱

خداییش دیوونه شده…یکدفعه دستش رو دو طرف شونه هام گذاشت و هلم داد عقب که پرت شدم روی تخت…سریع اومد روی تخت و روم قرار گرفت...شوک زده از این حرکت غافلگیرانه اش مونده بودم که ناگهان صورتش رو خم کرد سمت صورتم و لبش رو گذاشت روی لبم…به خودم اومدم و خواستم کنارش بزنم که بیشتر خودش رو بهم فشار داد…چند دقیقه ای همینطور بوسید تا بالاخره نفس کم اورد و لبش رو از روی لبم جدا کرد...نفس نفس زنون نگاهش کردم و گفتم:
_میکشمت مهدی...نزدیک بود خفه بشم.
بدون توجه به حرفم خندید و زل زد بهم
_درش بیار.
چشمام گرد شد
_چی رو؟
_باشه خودم درش میارم
دستش که داشت سمت سوتینم میرفت سریع کوبیدم روش و گفتم:
_مهدی حرفای دکتر رو یادت رفته؟فعلا نمیتونیم.
_حالا دکتر یه چیزی گفته تو باور نکن.
_یعنی چی؟چرا مزخرف میگی؟برو کنار ببینم.
دستی روی شکمم کشید و گفتم:
_نمیخوام
وای خدا عجب گیر آدم زبون نفهمی افتادم ها؟همون مهدی موتور خاموش بهتر بود این یکی زیادی گیره…با فکری به به ذهنم اومد لبخندی روی لبم نشست…یکدفعه هینی کشیدم و گفتم:
_زهره خانوم شما کی اومدین؟
مهدی که فکر کرد راست میگم ناگهان صورتش قرمز شد و سریع از روم کنار رفت که از روی تخت افتاد روی زمین…سریع نشستم و نگاهی بهش انداختم با دیدنش زدم زیر خنده و گفت:
_حقت بود...داشتم بلوف میزدم
با حرص نگاهم کرد و گفت:
_حالا دیگه منو سر کار میذاری؟
نیشخندی زدم و گفتم:
_آره.
اخماش توی هم رفت…زبونم رو تا ته براش دراوردم و سریع از روی تخت اومدم پایین… به سمت لباسم رفتم تا برش دارم و بپوشمش ولی تا خم شدم تا بردارمش دارم دستش رو دور کمرم برد و بلندم کرد...با جیغ گفتم:
_ولم کن مهدی
گذاشتم روی زمین و حرصی گفت:
_درش بیار الین باید به حرف شوهرت گوش بدی و هر چه میخواد انجام بدی.
_خل شدی مهدی؟الان باید برم کمک زهره خانوم امشب مهمون داریم.
_کارم زیاد طول نمیکشه
از این همه پرروییش دهنم باز مونده بود…یه لحظه که حواسم پرت شد سربع دستش رو پشتم برد… قفل لباس زیرم رو باز کرد و از تنم کشید بیرون…خواستم چیزی بگم که چشمم به پشت سرش افتاد…زهره خانوم اومده بود توی اتاق و با دهن باز داشت نگاهمون میکرد...وای خدا کی اومد که متوجه نشدم؟سریع با دستم خودم رو پوشوندم و با تته پته گفتم:
_زهره خانوم؟
مهدی زد زیر خنده و گفت:
_دیگه گولت رو نمیخورم الین بیخود نقش بازی نکن.
چشم و ابرو اومدم و به پشت سرش اشاره زدم
_مهدی!!
_جونم!!بیا درش بیار اذیتم نکن الین...
850 views10:12
باز کردن / نظر دهید
2022-04-07 11:43:47 #پارت_۴۱۰

_بیخود کردی…حالا هم برو به کار حاجی برس…فقط یادت نره لباست رو بپوسی چون ممکنه یه وقت حاجی با دیدن بدن لختت وحشت کنه.
خندید و گفت:
_باشه عزیزم میپوشم…راستی لباسات رو روی تختت گذاشتم اونا رو بپوش.
ایشی گفتم و مشغول ادامه کارم شدم...شیر آب رو بستم و حوله رو دور خودم پیچیدم…بدنم رو خشک کردم و خواستم لباس بپوشم که یاد حرف مهدی افتادم گفته بود برام لباس گذاشته…لبخندی روی لبم نشست…بهتره برم ببینم چی گذاشته…بیخیال لباس پوشیدن شدم و از در حمام بیرون اومدم…وقتی دیدم کسی این اطراف نیست سریع به سمت اتاقم رفتم…در رو باز کردم و رفتم داخل…به سمت تخت رفتم و نگاهی انداختم…چشمام گرد شد…پسره ی پررو لباس زیر هم گذاشته اونم رنگ قرمز…سریع حوله رو از دور جدا کردم و لباس زیرام رو پوشیدم جلوی آینه رفتم و نگاهی به خودم انداختم…وای عجب سکسی شدی الین؟بیخود نیست مهدی از دیشب هی دنبالت راه میوفته…ایش کمتر خودت رو تحویل بگیر نکبت…خندیدم و شروع کردم به خشک کردن موهام که ناگهان دستای داغی دور کمرم حلقه شد…هینی کشیدم و سریع نگاهی به داخل آینه انداختم…ای خدا بازم مهدی بود…با لبخند خبیثی داشت نگاهم میکرد…با حرص نگاهش کردم که با خنده منو چسبوند به خودش و گفت:
_بالاخره گیرت انداختم حالا دیگه در رو برام باز نمیکنی؟
تکونی به خودم دادم و گفتم:
_ولم کن مهدی چی میخوای؟
از داخل آینه نگاهی به سر تا پام انداخت و فشاری به کمرم آورد
_تو رو میخوام...دلم میخواد بخورمت.
_بترکی انشالله یعنی دیشب این همه خودت رو خالی کردی کمت بود که بازم میخوای؟یه وقت بهت بد نگذره؟
_تو نگران نباش بد نمیگذره عزیزم
_ایش برو کنار خجالت بکش مهدی.
اشاره ای بهم توی آینه انداخت و گفت:
_لباس انتخابی من چقدر بهت میاد؟
پشت چشمی براش نازک کردم که خندید و سرش رو لای موهام برد.
_چقدر بوی خوبی میدی؟آدم هوس میکنه بازم بخورتت.
با آرنج کوبیدم توی پهلوش که آخی گفت و دستش از دور جدا شد.
_برو کنار میخوام لباس بپوشم.
سریع سمت تخت رفتم و بلوزم رو برداشتم تا تنم کنم…به ثانیه نکشید که مهدی سریع جلو اومد و بلوز رو از دستم کشید و پرت کرد گوشه اتاق…چشمام گرد شد.
_چیکار میکنی؟
_نگفتم در حموم رو باز کن؟چرا باز نکردی؟نگفتم حسابت رو میرسم؟چرا گوش نکردی؟...
1.1K views08:43
باز کردن / نظر دهید
2022-04-07 11:43:42 #پارت_۴۰۹

با حرص گفت:
_الین!!!
شیر اب رو بستم و مشغول لیف کشیدن شدم.
_چیه هی الین الین میکنی؟برو رد کارت مهدی که اینجا چیزی گیرت نمیاد.
_یعنی چی هیچی گیرت نمیاد؟ هیچ معلوم هست چی میگی؟میگم میخوام یه چیزی بردارم.
کلافه از گیر دادن هاش گفتم:
_آه ولم کن مهدی…آنقدر مخم رو کار نگیر برو بذار به کارم برسم… اینجا هم دست از سرم برنمیداری؟
_باشه فهمیدم حرفم رو باور نکردی…داشتم بهت کلک میزدم ولی من الان لختم الین سریع در رو باز کن تا کسی منو ندیده.. به خدا کاریت ندارم.
دست از لیف زدن کشیدم و بهت زده گفتم:
_چی؟!!!!چه غلطی کردی؟مگه دیوونه شدی؟
_محمد مهدی‌ تو پشت در حمام چیکار میکنی؟
با صدای زهره خانوم هینی کشیدم… یعنی الان مهدی رو لخت دیده؟ نه فکر نکنم وگرنه زهره خانوم یه عکس العملی از خودش نشون میداد و آنقدر عادی بهش چیزی نمیگفت…پس معلوم شد این پسره ی هیز باز داشت بهم دروغ میگفت...یعنی واقعاً تا این حد موتورش روشن شده که حتی دروغم میگه؟پس تا این سال چطوری دوام اورده؟تقصیر خودته دیگه الین…حالا که زدی موتورش رو روشن کردی باید جواب گو باشی… گوشام رو تیز کردم تا ببینم چی میگن.
_هیچی الین حوله اش رو جا گذاشته بود براش بردم.
ای دروغگوی رذل…صدای خنده زهره خانوم رو شنیدم که گفت:
_باشه حالا که بهش دادی بیا برو حاجی کارت داره.
مهدی که صداش به نظر کلافه میومد گفت:
_مامان ولم کن…اصلا امروز حاجی چقدر کارم داره؟خب خودش انجام بده دیگه؟من کار دارم.
_چی کار داری مثلاً؟میخوای هی زاغ سیاه الین رو چوب بزنی و دیوونه اش کنی؟بیا برو تا صدای حاجی در نیامده.
_از دست شما مامان آخه امشب موقع مهمون دعوت کردن بود…پوف باشه شما برو من الان میرم.
_باشه دیر نکنی ها؟
_گفتم که باشه.
بعد رفتن زهره خانوم صدای زمزمه مهدی رو شنیدم که داشت با خودش میگفت:
_دو دقیقه نمیذارن آدم به کارش برسه اَه
ایش!!! لابد به قول زهره خانوم کارش اینه که زاغ سیاهم رو چوب بزنه و دنبالم موس موس کنه...با کوبیده شدن در حمام هول زده از جا پریدم جیغ خفه ای کشیدم.
_چی شده خوبی الین.
با خشم گفتم:
_از این در بیام بیرون تموم موهام رو میکنم مهدی.
خندید و گفت:
_آخر این در رو باز نکردی الین…من باید برم حاجی کارم داره بعداً به حسابت میرسم...
981 views08:43
باز کردن / نظر دهید