Get Mystery Box with random crypto!

#پارت_۴۲۲ زیر لب ایشی زمزمه کردم سرم رو چرخوندم سمت دیگه...ما | 💛رمانهای آزیتا زرد (دلم رو هوایی کردی)💛

#پارت_۴۲۲

زیر لب ایشی زمزمه کردم سرم رو چرخوندم سمت دیگه...مار از پونه بدش میاد دم خونه اش سبز میشه.
_عمه جان کاری هست من انجام بدم؟
ایش!!!نکبت…زهره خانوم لبخندی زد و گفت:
_نه عزیزم زحمت نکش.
_وا؟عمه جان چه زحمتی؟سفره رو بندازم؟
_بنداز دخترم.
_چشم الان میندازم.
سفره رو برداشت و از آشپزخونه رفت بیرون…پوفی کشیدم و سبزی خوردن رو داخل سبد سبزی ریختم زهره خانوم هم مشغول ریختن خورشت داخل ظرف شد…طولی نکشید که بقیه خانوم ها برای کمک به آشپزخونه اومدن...نگار هم بلند شد اومد تا کمک کنه که سربع بیرونش کردم همینم مونده اون با شکم حامله بیاد اینجا کارم بکنه..
فریده خانوم_زهره دیگ برنج خیلی سنگینه میگم یکی از مرد ها رو صدا بزنیم از روی گاز بیارتش پایین.
زهره خانوم_آره الان به محمد مهدی میگم بیاد…الین؟سریع برو محمد مهدی رو بگو بیاد
_چشم
سریع از آشپزخونه بیرون رفتم و وارد سالن شدم…نگاهی به مهدی انداختم که داشت با داریوش صحبت میکرد…با دستم بهش اشاره زدم که نظرش بهم جلب شد…سرش رو به معنی چیه تکون داد که چشکمی براش زدم و اشاره زدم بیاد…لبخند گشادی روی لبش نشست و سریع از جاش بلند شد…نزدیک بود پقی بزنم زیر خنده ای خدا با این ذوقی که این کرد حتماً فکر کرده بهش علامت دادم بریم اتاق خالی...سریع خودش رو بهم رسوند و با نیش باز گفت:
_چی شده عزیزم؟دلت برام تنگ شده؟
دستش رو گرفتم و دنبال خودم کشیدم
_بیا بریم آشپزخونه زهره خانوم کارت داره.
ایستاد و متعجب نگاهم کرد
_چی؟من فکر کردم…
خندیدم و گفتم:
_چیه فکر کردی وسط این همه جمع بهت علامت میدم میگم مهدی بیا بریم اتاق خالی؟
ناگهان دستم رو کشید که پرت شدم توی بغلش…لبش رو روی پیشونیم گذاشت گفت:
_آره از کجا فهمیدی؟
حرصی دستم رو گذاشتم روی سینه اش و هلش داد عقب
_میدونم چون تو رو که تازه موتورت روشن شده رو خوب میشناسم حالا هم راه بیفت همه معطل تو هستن.
اینو گفتم و جلوتر راه افتادم...چند گام بلند برداشت و باهام هم قدم شد…خواستم سرم رو بچرخونم و نگاهش کنم که سریع لبش رو چسبوند به گوشم و زمزمه کرد.
_الانم موتورم روشن شده الین چیکار کنم؟بریم اتاق من؟
بهت زده نگاهش کردم که خندید و جلوتر راه افتاد…ایش مرتیکه ی دیوونه.
مهدی با گفتن یااللهی وارد آشپزخونه شد منم دنبالش راه افتادم
زهره خانوم_بیا مادر این دیگ رو بردار بذار روی زمین.
مهدی چشمی گقت و دیگ رو از روی گاز بلند کرد و روی زمین گذاشت.
نگاهی به مهرانه انداختم که داشت ظرف های ترشی رو پر میکرد و زیر چشمی مهدی رو دید میزد…اخمام توی هم رفت دختره ی ترشیده همینطور ترشی میریزه و شوهر من رو دید میزنه...