#پارت_۴۲۳ انشالله کوفتت بشه این قورت دادنها…چشمم به بشقاب های | 💛رمانهای آزیتا زرد (دلم رو هوایی کردی)💛
#پارت_۴۲۳
انشالله کوفتت بشه این قورت دادنها…چشمم به بشقاب های روی میز بود افتاد خم شدم تا برشون دارم و ببرم که دستی رو دستام نشست و بشقاب رو از دستم کشید…متعجب سرم رو چرخوندم…مهدی بود. _چی شده؟چرا همچین میکنی؟ لبخندی زد و گفت: _سنگینه عزیزم خودم میبرم. چشمام گرد شد _این کجاش سنگینه؟همش پنج شش تا بشقابه. _وقتی میگم هست یعنی هست. سرش رو جلوی صورتم اورد و آروم دم گوشم زمزمه کرد _مگه صبح خونریزیت شدید نبود؟برای همین میگم. ناباور سرم رو عقب بردم و نگاهش کردم…این پسر دیگه زده به سیم آخر اینا چیه میگه؟ با دیدن قیافه ام خندید و گفت: _قربونت برم چرا چشمات اینجوری گرد شده؟یه وقت میخورمتا؟ پشت چشمی نارک کردم و آروم گفتم: _الان دیگه خوبم اینا چیه میگی؟یکی میشنوه چشماش برق زد با لبخند خبیثی گفت: _واقعاً خوبه خوبی دیگه؟پس امشب… سریع پریدم وسط حرفش و گفتم: _نه…نه هنوز قشنگ خوب نشدم خندید و موزیانه زل زد بهم…اه لعنتی برای چی گفتم خوب شدم؟اینجوری بیشتر بهم گیر میده…فکر کنم بهتره امشب برم توی اتاق خودم و در رو قفل کنم وگرنه میاد سر وقتم و کارم رو میسازه…بعدازظهری هم زهره خانوم سر رسید وگرنه اون کار خودش رو کرده بود…به خودم اومدم دیدم مهدی هنوزم جلوم ایستاده و زل زده بهم…یه جورایی محوم شده بود و چشم ازم برنمیداشت…نگاهم کشیده شد به پشت سرش…همه در حین اینکه داشتن کارشون رو میکردن خیلی نامحسوس داشتن زیر چشمی ما رو میپاییدن….اون مهرانه عفریته که خیلی خونسرد و بدون هیچ خجالتی چرخیده بود سمتمون و دست به سینه داشت نگاهمون میکرد…بیشعور انگار داشت فیلم میدید…اصلا بهتر آنقدر ببین تا چشمت در بیاد…دستم رو گذاشتم روی سینه ی مهدی و هلش دادم عقب تر…سریع به خودش اومد و لبخندی زد _برو دیگه مهدی چرا ایستادی و زل زدی به من؟همه دارن نگاهمون میکنن نگاهی به دستم که هنوز روی سینه اش بود انداخت و با لبخند گفت: _دستت روی قلبمه ولی خودت توی قلبمی. چشمام تا ته گرد شد. _چی؟ خندید و گفت: _ابراز احساسات کردم دیگه؟ چشمام بیشتر گرد شد…وای خدا بهم گفت توی قلبشم؟یعنی دوستم داره؟ با صدای سرفه زهره خانوم نگاهمون رو از هم گرفتیم چرخیدیم سمتش…نگاهی به مهدی انداخت و اشاره ای به در آشپزخونه زد…یه جورایی به مهدی گفت برو بیرون تا بیشتر از این تابلو بازی در نیاوردی...مهدی نگاهی به دور و بر انداخت و وقتی دید همه کارشون رو ول کردن و دارن ما رو میبینن سریع گفت: _خب من اینا رو ببرم…راستی مادر نذار الین چیز های سنگین برداره براش خوب نیست....