Get Mystery Box with random crypto!

#پارت_۴۲۵ _دختره چه شانسیم داره میبینی هنگامه؟محمد مهدی از ای | 💛رمانهای آزیتا زرد (دلم رو هوایی کردی)💛

#پارت_۴۲۵

_دختره چه شانسیم داره میبینی هنگامه؟محمد مهدی از این کار ها نمیکرد؟بهتره بگم اصلا بلد نبود…معلوم نیست این دختره چیکارش کرده که اینجوری هواش رو داره...خدا بده شانس میگه به زنم چیزهاب سنگین ندین بلند نکنه
هنگامه خانوم_راست میگی فریده…میگم نکنه دختره چیز خورش کرده؟
فریده_نمیدونم والا ازش بعیدم نیست.
ایش باز این عفریته ها شروع کردن به چرت و پرت گفتن…دیگه از حسودی دارن میترکن نمیدونن چی دارن بلغور میکنن…ایش مثلا داشتن آروم حرف میزدن تا کسی نشوه ولی تمام افرادی که توی آشپزخونه

بودن میشنیدن‌...چشمم به زهره خانوم افتاد که اخماش توی هم رفته بود و زیر لب داشت با خودش چیزهایی زمزمه میکرد...دیس برنج رو با حرص برداشتم و از آشپزخونه رفتم بیرون… دیگه تحمل شنیدن این اراجیف ها رو نداشتم…آخه آدم مگه آنقدرم بیشعور میشه؟اگه یکی درباره دختر خودتون این حرف ها رو بزنه خوشتون میاد؟…آه لعنتی ولشون کن الین بذار انقدر بگن تا بترکن…به سمت سفره رفتم…خم شدم تا دیس رو بذارم روش که نگار رو دیدم…داشت قاشق چنگال ها رو داخل بشقاب میذاشت…دیس رو روی سفره گذاشتم و گفتم:
_تو چرا بلند شدی نگار؟بیا برو بشین خودم انجامش میدم.
نیم نگاهی بهم انداخت و گفت:
_نمیخواد خودم انجام میدم.
_نمیشه یه وقت دولا راست میشی یه بلایی سر بچه ات میاد
خندید و گفت:
_دیوونه شدی الین؟حامله ام مریض که نیستم؟
با شنیدن کلمه حامله یاد خودم افتادم…زیر چشمی نگاهی به مهدی انداختم نکنه واقعاً به قول زنعموهای مهدی حامله شده باشم؟ نه بابا فکر نکنم...یعنی اگه اینطور باشه با همین دو دستام مهدی رو خفه میکنم …با کشیده شدن دستم به خودم اومدم
_کجایی الین؟
_هان چیه؟
_میگم الین حوصله ام سر رفت...تو هم که رفتی آشپزخونه بیشتر حوصله ام سر رفت.…بیا یکم پیشم بشین باهام صحبت کن سرم گرم بشه.
خندیدم و آروم دم گوشش زمزمه کردم
_میگم نگار برو تا میخواد سفره آماده بشه کنار داریوش بشین و هی خودت رو بهش بمالون اینجوری هم سرت رو گرم میکنی هم تنت رو.
سریع گفت:
_باشه
ریز خندیدم که یکدفعه به خودش اومد و صورتش از خشم قرمز شد…وای خدا الانه که بترکه…دهنش تا ته باز کرد تا منفجر بشه که سریع گفتم:
_نگاریه وقت جیغ نزنی یه چی بگیها؟به خودت مسلط باش دختر ما اینجا آبرو داریم.
با حرص دهنش رو بست و دندوناش رو روی هم فشار داد…دستش رو کوبید روی سینه اش و آروم غرید:
_ای به حق پنج تن انشالله محمد مهدی امشب دوباره بزنه ناکارت کنه تا دل من یکی خنک بشه...