Get Mystery Box with random crypto!

- بذار من موهات رو خشک کنم. دست حسام بر حوله‌ی کوچکی که روی م | 💛رمانهای آزیتا زرد (دلم رو هوایی کردی)💛

- بذار من موهات رو خشک کنم.

دست حسام بر حوله‌ی کوچکی که روی موهای نم‌دارش بود خشک شد. این دختر زیادی داشت به پر و پایش می‌پیچید و صدای اخطار قلبش از لوندی های ترنج به صدا در آمده بود.

- قدت نمی‌رسه به من کوچولو!

حسام تخس روبه‌روی ترنج ایستاد و حاضر نشد که بنشیند تا دختر راحت‌تر کمکش کند. باید پای ترنج را از زندگی‌اش می‌برید. قلبش نمی‌توانست بیش از این مقاومت کند.

- می‌رسه! ببین!

در چند سانتی حسام ایستاد و روی پنجه پایش بلند شد. قد بلند مرد باعث شده بود تا دستش به زحمت به حوله برسد.

- نمی‌تونی! خیلی کوچولو تر از اونی که بتونی برای من کاری کنی خانم!

ترنج اخم‌هایش را در هم کشید و یک دستش را روی شانه‌ی حسام گذاشت تا کمی خودش را بالا بکشد.

- نخیر...ببین...دستم می‌رسه!

پنجه‌هایش مدام خسته می‌شدند و بالاجبار ثانیه‌ای به آن‌ها استراحت می‌داد و هر بار با پورخند حسام مواجه می‌شد.

- یادم باشه خواستم ازدواج کنم، یه زن قد بلند بگیرم که بتونه کمکم کنه.

دستان ترنج لحظاتی روی شانه‌ی حسام خشک شد و چیزی در دلش فرو ریخت. او را نمی‌خواست، قبول! دوست داشتن زوری نمی‌شود. اما دوست نداشتن هم زوری نیست! ترنج او را می‌خواست.

- می‌تونم کمکت کنم.

بغض صدایش حسام را کلافه‌تر کرد و نامحسوس قدمی جلو گذاشت تا فاصله اش با ترنج به حداقل برسد.

این بار محکم‌تر شانه‌اش را فشرد تا خودش را بالاتر بکشاند. طره‌ای از موهایش به صورت حسام برخورد کرد و مرد از خدا خواسته عطرش را عمیق بو کشید.

- تو شاید برای من بهترین باشی ترنج، اما من برای تو به درد نخور ترینم... بفهم!

ترنج دیگر نمی‌توانست این بغض را تحمل کند. به جهنم که حسام موهایش را خشک نمی‌کرد. به جهنم که ممکن بود سرما بخورد. ترنج را نمیخواست و او هم باید می‌رفت!

هنوز قدمی عقب نگذاشته بود که دستان حسام دور کمرش حلقه شد.

- فرار نداشتیما خانم! باید حرف‌هام رو بشنوی.

ترنج با یاغی‌گری خواست از آغوشش بیرون بیاید اما حلقه‌ی قدرتمند دستان مرد، این اجازه را نمی‌داد.

- من به درد تو نمی‌خورم دختر خوب!

ترنج که حس کرد دارد از پا میوفتد، تسلیم شد و سرش را روی سینه‌ی حسام گذاشت.

- می‌خوری!

حسام مهربان موهای ترنج را از صورتش کنار زد و زمزمه کرد:

- من با یه بچه نوزاد، با سی و چهار سال سن، به چه درد توی بیست و دو ساله می‌خورم؟ هوم؟

ترنج با سرانگشتش شروع به کشیدن خطوط فرضی روی پیراهن جذب حسام کرد و ندید که با این دلبری های کوچک و ناخواسته، چه بر سرش می‌آورد.

- این مدت، هیچ‌وقت نتونستی دوستم داشته باشی؟ به چشمت نیومدم؟

به چشمش؟ ترنج مانند یک غارت‌گر، به تمام زندگی‌ و احساساتش دستبرد زده بود. اما حسام هم اهل تسلیم شدن نبود. پوسته‌ی مغرور خودش را حفظ می‌کرد.

- داشتم...دارم...اتفاقا چون دوستت دارم نمی‌تونم خودخواه باشم!

ترنج سر بلند کرد و اپلین قطره‌ی اشکش، پیش نگاه حسام سقوط کرد.

- دوست داشتن و عشق، خودخواهی میاره... همونجور که من دوست ندارم کسی دورت باشه چ فقط برای من بشی... یعنی حرفی نداری اگر زن کسی دیگه بشم و...

انگشتان حسام روی لب‌های سرخ ترنج نشستند و ساکتش کردند.

- برای رسیدن به من، با غیرتم بازی نکن خانم کوچولو!

https://t.me/+x1LQyEpicf05MjJk
https://t.me/+x1LQyEpicf05MjJk


ترنج دختر بیست و یک ساله‌ای که بعد از فوت پدر و مادرش، نمی‌تونه توی خونه برادرهاش بمونه و اونا رو مجبور می‌کنه تا براش خونه مجردی بگیرن.
همسایه‌ی روبه‌روییش، قاضی سی و چهار ساله‌‌ایه که مجبور می‌شه برای کاری از ترنج کمک بگیره. برای بزرگ‌ کردن نوزادی که جلوی در خونه حسام رها شده...