هر لحظه کف دستام داشت سست تر میشد ولی باز کوتاه نمیومدم! حال میده بیفتم پام بکشنه آدم بشم
رادوین عصبی گفت
- باشه بیا پایین تا قفسه رو سر جفتمون خراب نشده!
ابرویی بالا انداختم و گفتم
- باشه پس بگیرم!
آروم دستمو ول کردم که افتادم تو بغل گرم رادوین!سرمو آوردم بالا و خواستم چیزی بگم که با شنیدن صدای شکستن چوب چشمام چهار تا شد...
جرررررر خوردم بع خداااا دختره رو زندانی کرده تو کتابخونه، دخترم از اون فضولای روزگار رفته بالا قفسه کتابها و نردبون از زیر پاش درمیره اخرشم ناز میکنه و نمیاد پایین وقتیم میاد قفسه میشکنه و... میخوای ادامشو بخون همون الان جوین شو