Get Mystery Box with random crypto!

باریکترازمو

لوگوی کانال تلگرام bariktarazmo — باریکترازمو ب
لوگوی کانال تلگرام bariktarazmo — باریکترازمو
آدرس کانال: @bariktarazmo
دسته بندی ها: دستهبندی نشده
زبان: فارسی
مشترکین: 18
توضیحات از کانال

@Sdb1359

Ratings & Reviews

3.50

2 reviews

Reviews can be left only by registered users. All reviews are moderated by admins.

5 stars

1

4 stars

0

3 stars

0

2 stars

1

1 stars

0


آخرین پیام ها 2

2019-05-31 23:30:33 telegram.me/bariktarazmo  
حکمت خدا
چند روز پیش سفری با اسنپ داشتم.( به عنوان مسافر).
اونروز خیلی بدشانسی آورده بودم و ناراحت بودم .
باطری و زاپاس ماشینمو دزد برده بود.
راننده حدودا ۴۰ سال داشت و آرامش عجیبی داشت و باعث شد باهاش حرف بزنم و از بد شانسیم بگم.
هیچی نگفت و فقط گوش میکرد.
صحبتم تموم که شد گفت یه قضیه ای رو برات تعریف میکنم مربوط به زمانی هست که دلار ۱۹ تومنی ۱۲ شده بود.
گفتم بفرمایید.
یه مسافری بود هم سن و سال خودم ، حدودا ۴۰ساله. خیلی عصبانی بود .
وقتی داخل ماشین نشست بدون اینکه جواب سلام منو بده گفت : چرا انقدر همکاراتون ......(بوق) هستند.
از شدت عصبانیت چشماش گشاد و قرمز شده بود.
گفتم چطور شده، مسافر گفت :۸ بار درخواست دادم و راننده ها گفتن یک دقیقه دیگر میرسند و بعد لغو کردند.
من بهش گفتم حتما حکمتی داشته و خودتو ناراحت نکن.
این جمله بیشتر عصبانیش کرد و گفت حکمت کیلو چنده و این چیزا چیه کردن تو مختون و با گوشیش تماس گرفت.
مدام پشت گوشی دعوا میکرد و حرص می خورد.( بازاری بود و کلی ضرر کرده بود).
حین صحبت با تلفن ایست قلبی کرد و من زدم بغل و کنار خیابون خوابوندمش و احیاش کردم.
سن خطرناکی هست و معمولا همه تو این سن فوت میکنن.چون تا به بیمارستان یا اورژانس برسن طول میکشه.
من سر پرستار بخش مغز و اعصاب بیمارستان ..... هستم و مسافر نمیدونست.
خطر برطرف شد و بردمش بیمارستان کرایه هم که هیچی.
دو هفته بعد برا تشکر با من تماس گرفت و خواست حضوری بیاد پیشم.
من اونموقع شیفت بودم و بیمارستان بودم.
تازه اونموقع فهمید که من سرپرستار بخشم.
اومد و تشکر کرد و کرایه رو همراه یه کتاب کادو شده به من داد.
گفتم دیدی حکمتی داشته.
خدا خواسته اون ۸ همکار لغو کنن که سوار ماشین من بشی و فوت نکنی.
تو فکر رفت و لبخند زد.
من اون موقع به شدت۴ میلیون پول لازم داشتم و هیچ کسی نبود به من قرض بده.
رفتم خونه و کادو مسافر رو باز کردم.
تو صفحه اول کتاب یک سکه تمام چسبونده بود!
حکمت خدا دو طرفه بود. هم اون مسافر زنده موند و من هم سکه رو ۴۴۰۰فروختم و مشکلم حل شد.
همیشه بدشانسی بد شانسی نیست.
ما از اینده و حکمت خدا خبر نداریم.
اینارو راننده برا من تعریف کرد و من دیگه بابت دزدی باطری و زاپاسم ناراحتیمو فراموش کردم.
من هم به حکمت خدا فکر کردم.
131 views20:30
باز کردن / نظر دهید
2019-05-31 23:29:32
telegram.me/bariktarazmo  
57 views20:29
باز کردن / نظر دهید
2019-05-31 23:29:01 telegram.me/bariktarazmo  
جوجه اردک زشت
جوجه اردک زشت ، قوی زیبایی بود او زشت به نظر می آمد برای آنکه از بد حادثه قاطی یک دسته اردک شده بود.
بر خلاف آنچه به نظر می رسید او زیبا بود ولی تنها در پایان داستان این را می فهمد، آن هم وقتی که دیگر جوجه نیست( بلوغ ) و در دریاچه ای شنا می کند و مردم او را با انگشت به هم نشان می دهند و او برای اولین بار در انعکاس آب زیبایی اش را در می یابد.
گاهی فکر می کنم که داستان همه ی ما شبیه آن جوجه اردک زشت است و درون هرکدام از ما قوی زیبای منحصر به فردی است که در تقابل با جامعه ای خشن فردیتش را از دست می دهد و قاطی اردک ها به فراموش سپرده می شود.
او بار ها و بارها زمین می خورد، له می شود و تحقیر می شود و مردم او را با انگشت نشان می دهند و ریشخندش می کنند .
آنها از او انتظار دارند که شکل اردکی باشد که نیست.
دردناک تر آن که خودش هم تصویر خود را در آب ندیده است و نمی داند کیست.
دنیا پر است از جوجه اردک های زشتی که هرگز نمی فهمند که اردک نبوده اند:
کارمند های معمولی ای که می توانستند کارگردان موفقی باشند ، کارگرانی که می توانستند کارشناس باشند، مدیران ناخوشنودی که باید نقاش یا شاعر می شدند ، زنان و شوهرانی که در نارضایتی در کنار هم پیر می شوند و هرگز نمی فهمند که شاید در کنار دیگری خوشبخت بودند.
حسابدارانی که از ریاضیات متنفرند و می توانستند طراح لباس باشند.
زن های خانه داری که می توانستند خلبان هواپیما باشند.
دنیا پر است از کسانی که قهرمان زندگی خود نبوده اند، نشده اند، نتوانسته اند، نفهمیده اند و به هر دلیلی آن چیزی که باید باشند نشده .
دنیا پر است از جوجه اردک هایی که عمری را در ناخشنودی و تکرار زندگی می کنند و می میرند بدون آنکه تصویر واقعی خود را ببینند .
اما دنیا را اردک های زشت نمی سازند .
دنیا را قوهای زیبایی می سازند که زیر بار کلیشه ها و باید ها ونباید ها ،آرزوهایشان را فراموش نکرده اند و تاوانش را هم داده اند.
مثال ها فراوانند ،آلبرت انشتین از دانشگاه اخراج شد ولی فیزیک را با فرضیه هایش دگرگون کرد.
تا وقتی نخواهیم قوی درون مان را به رسمیت بشناسیم، جوجه اردک های مفلوک زشتی خواهیم بود.
جوجه اردک هایی که زندگی ای را زندگی می کنیم که متعلق به ما نیست .
49 views20:29
باز کردن / نظر دهید
2019-05-24 18:24:11
باریکترازمو:
telegram.me/bariktarazmo  
کانال داستان و عکس مفهومی
51 views15:24
باز کردن / نظر دهید
2019-05-24 18:22:45 telegram.me/bariktarazmo
تلنگر
هرگاه خواستید کلمه ای ناخوشایند به زبان آورید، به کسانی فکر کنید که قادر به تکلّم نیستند. قبل از اینکه بخواهید از مزّه ی غذای تان شکایت کنید، به کسی فکر کنید که اصلاً چیزی برای خوردن ندارد. پیش از آنکه از زندگی تان شکایت کنید، به کسی فکر کنید که خیلی زود هنگام، از دنیا رفته. قبل از آنکه از فرزندان تان شکایت کنی، به کسی فکر کنید که آرزوی بچّه دار شدن دارد. پیش از نالیدن از مسافتی که مجبورید رانندگی کنید، به کسی فکر کنید که مجبور است همان مسیر را پیاده طی کند. و پیش از آنکه از شغل تان خسته شوید و از آن شکایت کنید، به افراد بیکار و ناتوان و کسانی که در آرزوی داشتن شغل شما هستند فکر کنید... زندگی، یک نعمت است. با غر زدن و نالیدن به کام خودتان و اطرافیان تلخش نکنید.
45 views15:22
باز کردن / نظر دهید
2019-05-24 16:13:06 telegram.me/bariktarazmo  
عاشق باش
در کتاب فیه ما فیه مولانا داستان بسیار تأمل‌برانگیزی به صورت شعر درباره جوان عاشقی است که به عشق دیدن معشوقه‌اش هر شب از این طرف دریا به آن طرف دریا می‌رفته و سحرگاهان باز می‌گشته و تلاطم‌ها و امواج خروشان دریا او را از این کار منع نمی‌کرد. دوستان و آشنایان همیشه او را مورد ملامت قرار می‌دادند و او را به خاطر این کار سرزنش می‌کردند اما آن جوان عاشق هرگز گوش به حرف آن‌ها نمی‌داد و دیدار معشوق آنقدر برای او انگیزه بوجود می آوردكه تمام سختی‌ها و ناملایمات را بجان می‌خرید.
شبی از شبها جوان عاشق مثل تمامی شب‌ها از دریا گذشت و به معشوق رسید. همین که معشوقه خود را دید با کمال تعجب پرسید: «چرا این چنین خالی در چهره خود داری!»
معشوقه او گفت: «این خال از روز اول در چهره من بوده و من در عجبم که تو چگونه متوجه نشده‌ای.»
جوان عاشق گفت: «خیر، من هرگز متوجه نشده بودم و گویی هرگز آن را ندیده بودم.»
لحظه‌ای دیگر جوان عاشق باز هم با تعجب پرسید: «چه شده که در گوشه صورت تو جای خراش و جراحت است؟»
معشوقه او گفت: «این جراحت از روز اول آشنایی من با تو در چهره‌ام وجود داشته و مربوط به دوران کودکی است و من در تعجبم که تو چطور متوجه نشدی!»
جوان عاشق می‌گوید: «خیر، من هرگز متوجه نشده بودم و گویی هرگز آن جراحت را ندیده بودم.»
لحظه‌ای بعد آن جوان عاشق باز پرسید: «چه بر سر دندان پیشین تو آمده؟ گویی شکسته است!»
معشوقه جواب می‌دهد: «شکستگی دندان پیشین من در اتفاقی در دوران کودکی‌ام رخ داده و از روز اول آشنایی ما بوده و من نمی‌دانم چرا متوجه نشده بودی!»
جوان عاشق باز هم همان پاسخ را می‌دهد. آن جوان ایرادات دیگری از چهره معشوقه‌اش می‌بیند و بازگو می‌کند و معشوقه نیز همان جواب‌ها را می‌گوید. به هر حال هر دو آنها شب را با هم به سحر می‌رسانند و مثل تمام سحرهای پیشیین آن جوان عاشق از معشوقه خداحافظی می‌کند تا از مسیر دریا باز گردد. معشوقه‌اش می‌گوید: «این بار باز نگرد، دریا بسیار پر تلاطم و طوفانی است!»
جوان عاشق با لبخندی می‌گوید: «دریا از این خروشان‌تر بوده و من آمده‌ام، این تلاطم‌ها نمی‌تواند مانع من شود.»
معشوقه‌اش می‌گوید: «آن زمان که دریا طوفانی بود و می‌آمدی، عاشق بودی و این عشق نمی‌گذاشت هیچ اتفاقی برای تو بیافتد. اما دیشب بخاطر هوس آمدی، به همین خاطر تمام بدی‌ها و ایرادات من را دیدی. از تو درخواست می‌کنم برنگردی زیرا در دریا غرق می‌شوی.»
جوان عاشق قبول نمی‌کند و باز می‌گردد و در دریا غرق می‌شود.
مولانا پس از این داستان در چندین صفحه به تفسیر می‌پردازد؛ مولانا می‌گوید تمام زندگی شما مانند این داستان است. زندگی شما را نوع نگاه شما به پیرامونتان شکل می‌دهد. اگر نگاهتان‌، مانند نگاه یک عاشق باشد، همه چیز را عاشقانه می‌بینید. اگر نگاهتان منفی باشد همه چیز را منفی می‌بینید. دیگر آدم های خوب و مثبت را در زندگی پیدا نخواهید کرد و نخواهید دید. دیگر اتفاقات خوب و مثبت در زندگی شما رخ نخواهد داد و نگاه منفی‌تان اجازه نخواهد داد چیزهای خوب را متوجه شوید. اگر نگاه عاشقانه از ذهنتان دور شود تمام بدی‌ها را خواهید دید و خوبی‌ها را متوجه نخواهید شد. نگاهتان اگر عاشقانه باشد بدی‌ها را می‌توانید به خوبی تبدیل کنید.

"مولانا"

عشق را بیمعرفت معنا مکن
زر نداری مشت خود را وا مکن

گر نداری دانش ترکیب رنگ
بین گلها زشت یا زیبا مکن

خوب دیدن شرط انسان بودن است
عیب را در این و آن پیدا مکن

دل شود روشن زشمع اعتراف
با کس ار بد کرده ای حاشا مکن

ای که از لرزیدن دل آگهی
هیچ کس را هیچ جا رسوا مکن

زر بدست طفل دادن ابلهیست
اشک را نذر غم دنیا مکن

پیرو خورشید یا آئینه باش
هرچه عریان دیده ای افشا مکن ...
43 views13:13
باز کردن / نظر دهید
2019-05-23 03:02:57
باریکتر از مو
کانال داستان مفهومی
http://telegram.me/bariktarazmo
39 views00:02
باز کردن / نظر دهید
2019-05-22 23:29:27 وقتی خدا خواست یوسف را از زندان
نجــات دهــد صاعـقه‌ای نــفرستـاد
تـا درِ زنـــدان را از جـای بــکند

بلکه در آرامش شـب درحالیکه
پـادشــاه خـواب بــود رؤیایی
بسوے او روانه کرد

پس بـه خدایت اطمینان
داشـــته باش

اِنّ مـَعَ العـُسْرِ یـسْراً
همانا پس از سختی آسانی است

http://telegram.me/bariktarazmo
50 views20:29
باز کردن / نظر دهید
2019-03-06 21:02:03
باریکترازمو:
telegram.me/bariktarazmo  
کانال داستان و عکس مفهومی
65 views18:02
باز کردن / نظر دهید
2019-03-06 21:00:11 telegram.me/bariktarazmo  
آگاهی ذهن

روزی بودا از میان جنگلی می‌گذشت. روز گرمی بود و احساس تشنگی می‌کرد. او به آناندا یکی از پیروانش گفت: چند ساعت پیش از کنار رود کوچکی عبور کردیم، کاسه‌ی من را بگیر و به آنجا برو و کمی آب بیاور.

آناندا مسیر را برگشت تا برای بودا آب بیاورد اما زمانیکه به رود کوچک رسید، چند گاومیش از میان رود کوچک عبور و رود را گل‌آلود کرده بودند. برگ‌های خشک که در بستر رود آرمیده بودند با این تلاطم به سطح آمده و دیگر آب رود قابل آشامیدن نبود.

آناندا دست خالی به نزد بودا برگشت و داستان را برایش شرح داد و گفت: شنیده‌ام که در پیش‌روی‌مان رودخانه‌ی بسیار بزرگی جاری‌ست که چندان با ما فاصله‌ای ندارد، میروم و از آنجا آب می‌آورم. اما بودا اصرار کرد که او از همان رود کوچک آب بیاورد. آناندا نمی‌توانست اصرار بودا را درک کند اما حرف استادش را پذیرفت و با اینکه می‌دانست رفتن به آنجا کار بیهوده‌ای‌ست اما به‌خاطر اصرار بودا به سمت رود راهی شد.

قبل از رفتن بودا به او گفت: اگر آب هنوز کثیف بود برنگرد، تنها در کنار رود در سکوت بنشین. هیچ کاری انجام نده و به داخل جریان رود وارد نشو. تنها در سکوت بنشین و نظاره کن. دیر یا زود آب دوباره شفاف خواهد شد و تو می‌توانی کاسه را پر از آب کرده و برگردی.

زمانی‌که آناندا به آن‌جا رسید، مشاهده کرد که آب تقریبا شفاف شده و گل‌ولای نیز ته نشین شده‌اند. اما آب هنوز شفاف و قابل خوردن نشده بود بنابراین کنار رود نشست و تنها به مشاهده جریان رود پرداخت. آرام‌آرام رود کوچک شفاف شد. ناگهان آناندا شروع به رقصیدن کرد، حال او فهمیده بود که چرا بودا برای گرفتن آب از این رود اصرار می‌کرد. او آب را به بودا داد و از او تشکر کرد.

بودا گفت: من باید از تو سپاسگزار باشم که برای من آب آورده‌ای.

آناندا گفت: حالا اصرار شما را متوجه شدم. زمانیکه در کنار رود کوچک نشستم، متوجه شدم همین موضوع مشابه در مورد ذهن من نیز صادق است. اگر من وارد جریان رونده شوم، آنرا آلوده و کثیف خواهم کرد. اگر در جریان ذهن وارد شوم، سروصدا و آشوب بیشتری خلق می‌گردد و مشکلات بیشتری به سطح می‌آیند. اکنون در کنار ذهن خود نیز خواهم نشست و به مشاهده تمام آلودگی‌ها، مشکلات، برگ‌های کهنه، رنج‌ها، دردها، خاطرات و آرزوها خواهم پرداخت. بدون دغدغه به انتظار لحظه‌ای خواهم نشست که همه‌چیز شفاف و زلال شود. و این موضوع به خودی خود اتفاق خواهد افتاد، زیرا لحظه‌ای که در کنار ذهن خود در سکوت به مشاهده می‌نشینید، شما دیگر هیچ انرژی به آن نمی‌دهید. در واقع، حقیقت مراقبه همین است.

telegram.me/bariktarazmo  
54 views18:00
باز کردن / نظر دهید