Get Mystery Box with random crypto!

#اینک_شوکران۱ قسمت سی و هفتم 《فرشته هم نمی توانست ببخشد... | basij_pnu_dez




#اینک_شوکران۱ قسمت سی و هفتم



《فرشته هم نمی توانست ببخشد...
هر چيزی که منوچهر را می آزرد، او را بیشتر آزار می داد. انگار همه غریبه شده بودند...
چقدر بهش گفته بود گله کند و حرف هایش را جلوي دوربین بگوید...
هیچ نگفت اما فرشته توقع داشت روز جانباز از بنیاد کسی زنگ بزند و بگوید یادشان هست ...
چه قدر منتظر مانده بود....
همه جا را جارو کشیده بود، پله ها را شسته بود. دستمال کشیده بود، میوه ها را آماده چیده بود و چشم به راه تا شب مانده بود.
فقط به خاطر منوچهر که فکر نکند فراموش شده.....
نمی خواست بشنود "کاش ما همه رفته بودیم."
نمی خواست منوچهر غم این را داشته باشد که کاري از دستش بر نمی آید، که زیادي است...
نمی خواست بشنود «ما را بیندازید توي دریاچه ي نمک، نمک شویم اقلا به یک دردي بخوریم."》



همه ي ناراحتیش میشد یه حلقه اشک توي چشمش و سکوت می کرد.
من اما وظیفه ي خودم می دونستم که حرف
بزنم، اعتراض کنم، داد بزنم توی بیمارستان ساسان که چرا تابلو میزنید «اولویت با جانبازان است»، اما نوبت ما رو میدید به کس دیگه و به ما میگید فردا بیایید....
چرا باید منوچهر انقدر وسط راهرو بیمارستان بقیة الله بمونه براي نوبت اسکن که ریه هاش عفونت کنه و چهار ماه به خاطرش بستري شه....

منوچهر سال هفتاد و سه رادیو تراپی شد، تا سال هفتاد و نه نفس عمیق که میکشید میگفت: "بوي گوشت سوخته رو از دلم حس می کنم."

این درد ها رو میکشید اما توقع نداشت از یه دوست بشنود "اگه جاي تو بودم حاضر بودم بمیرم از درد اما معتاد نشم."



شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات

@basij_pnu_dezful