Get Mystery Box with random crypto!

#اینک_شوکران۱ قسمت سی و هشتم منوچهر دوست نداشت ناله کنه، راض | basij_pnu_dez




#اینک_شوکران۱ قسمت سی و هشتم


منوچهر دوست نداشت ناله کنه، راضی میشد به مرفین زدن. و من دلم میگرفت این حرف ها رو کسی میزد که نمی دونست جبهه کجاست و جنگ یعنی چی....
دلم میخواست با ماشین بزنم پاشو خورد کنم ببینه میتونه مسکن نخوره و دردش رو تحمل کنه؟

ما دو سال تو خونه هاي سازمانی حکیمیه زندگی می کردیم.
از طرف نیروي زمینی یه طبقه رو بهمون دادن. ماشین رو فروختیم، یه وام از بنیاد گرفتیم و اونجا رو خریدیم.
دور و برمون پر از تپه و بیابون بود...
هوای تمیزي داشت...
منوچهر کمتر از اکسیژن استفاده می کرد...
بعدظهرا با هم می رفتیم توي تپه ها پیاده روي.
یه گاز سفری و یک اجاق کوچک و ماهیتابه ای که به اندازه ي دو تا نیمرو درست کردن جا داشت خریدیم.
با یه کتري و قوري کوچیک و یه قمقمه.
دوتایی می رفتیم پارك قیطریه ...
مثل دوران نامزدي......
بعضی شبا چهارتایی می رفتیم پارك قیطریه براي علی و هدي دوچرخه خریده بود.
پشت دوچرخه ي هدي رو می گرفت و آهسته می برد و هدي پا می زد تا دوچرخه سواري یاد گرفت.
اگه حالش بد می شد می موندیم چیکار کنیم...


زمستوناي سردي داشت....انقدر که گازوییل یخ میزد. سختمون بود. پدرم خونه اي داشت که رو به راهش کردیم و اومدیم یه طبقش نشستیم.
فریبا و جمشید طبقه ي دوم و ما طبقه ي سوم اون خونه....
منوچهر دوست داشت به پشت بوم نزدیک باشه. زیاد میرفت اون بالا...



《منوچهر دوربین را جلوی چشمش گرفته بود و آسمان را تماشا می کرد،
فرشته گفت: من از این پشت بام متنفرم. ما را از هم جدا میکند. بیا بروییم پایین.
نمی توانست ببیند آسمان و پرواز چند پرنده منوچهر را بکشد بالا و ساعت ها نگهش دارد.

منوچهر گفت: "دلم می خواهد آسمان باز شود و من بالاتر را ببینم."
فرشته شانه هایش را بالا انداخت؛ "همچین دوربینی وجود ندارد! "
منوچهر گفت: "چرا هست. باید دلم را بسازم، اما دلم ضعیف است."
فرشته گفت: "من این حرف ها سرم نمیشود. فقط می بینم اینجا تو را از من دور میکند، همین. بیا برویم پایین"
منوچهر دوربین را از جلوي چشمش برداشت و گفت: "هر وقت دلت برایم تنگ شد بیا اینجا. من آن بالا هستم."》



شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات

@basij_pnu_dezful