از بس که دوید و نرسید از نفس افتاد از پای در آمد... و سپس ملتم | بـداهه سـرایی گـروه ادیـبـــانه
از بس که دوید و نرسید از نفس افتاد
از پای در آمد... و سپس ملتمس افتاد
می خواست به معشوقه ی دیگر بدهد دل
تا خواست نگاهی بکند از فرس افتاد
او چای نبات عسلی بود دو چشمش
در قهوه ی تلخ قجری کی مگس افتاد.!؟
شد فصل بهار و دل خود را به خزان داد
مهر من دلبسته چرا... در هرس افتاد !؟
بردم به قلم دست که سازم غزلی شاد
یکبار دگر در غزلم... طعمِ گس افتاد
#ابوالفضل_بیشمار
بداهه سرایی گروه ادیبانه