2021-12-10 21:01:59
@behland0
سخنِ عشقِ تو بی آن که برآيد به زبانم،
رنگ رخساره خبر میدهد از حال نهانم !
گاه گويم که بنالم ز پريشانی حالم،
باز گويم که عيانست، چه حاجت به بيانم ؟!
گر چنانست که روی منِ مسکينِ گدا را،
به در غير ببينی ز در خويش برانم !
من در انديشه آنم که روان بر تو فشانم،
نه در انديشه که خود را ز کمندت برهانم !
گر تو شيرين زمانی نظری نيز به من کن،
که به ديوانگی از عشق تو فرهادِ زمانم !
نه مرا طاقتِ غربت، نه تو را خاطرِ قربت،
دل نهادم به صبوری، که جز اين چاره ندانم !
من همان روز بگفتم که طريق تو گرفتم،
که به جانان نرسم تا نرسد کار به جانم !
درم از ديده چکانست به ياد لبِ لعلت،
نگهی باز به من کن که بسی در بچکانم !
دیوان اشعار _ غرل شماره ۴۱۷
106 views18:01