Get Mystery Box with random crypto!

' شیطان، یک فرشته بود ' صابر تهدید نکرده، واقعا قصد پابیرون ک | Berkeh☕️📚📖✏️🎶🎥

" شیطان، یک فرشته بود "
صابر تهدید نکرده، واقعا قصد پابیرون کشیدن از زندگی ايراندخت رو نداشت.
هر روز صبح میومد جلوی در خونه ایراندخت، منتظر میموند ایراندخت از خونه بیاد بیرون و باوجود بی محلی هاش و سوار نشدنش باز تمام مسیر تا دانشگاه رو پیاده یا سواره پشت سرش میرفت.
و این داستان تو مسیر از خونه به محل کارش هم ادامه داشت.

یک ماه گذشت و پافشاری های صابر همچنان ادامه داشت.
نگاه مردم محل هم روش سنگین شده بود. زن ها با چشم غره و مردها با طعنه نگاهش میکردن.
چندباری هم موقع بیرون اومدن از خونه زن همسایه طبقه اول سرشو از پنجره آورده بود بیرون و جوری که ايراندخت بشنوه چندتا تیکه سنگین حواله اش کرد که تا ته قلب ایراندخت مذاب راه افتاده بود. تاحدودی هم بهش حق میداد، شوهرش چندباری صبح ها برای ایراندخت هم نون گرفته بود و کینه اش به دل زنه همسایه مونده بود.

ايراندخت باز هم صبر میکرد باز هم به ظاهر بی تفاوت از کنار نگاه های مردم و اصرارهای صابر گذشت.
اینبار هم صبر میکرد اما نه بخاطر نجابت، خسته بود، از کنایه، توجیه و آشوب خسته بود.
نایِ جنگیدن نداشت ولی باز هم داشت حماقت میکرد.
گاهی صبر کردن به بهونه نجابت یا چیز دیگه ای حماقت محضه و یه فرصت واسه رقصیدن بدبختی تو زندگی.

از همون روزهای نحس بود برایِ ایراندخت. صبحش با دیدن مردهمسایه نون به دست جلوی در خونه اش شروع شد و موقع بیرون اومدن از پنجره طبقه اول جنجال و بحث مرد همسایه با زنش رو شنید که چرا براش نون گرفته.
کلاسش رو هم دیر رسید و استاد راهش نداد، سرکار هم با صاحب کارش راجب حقوق اضافه کاریش یه دعواي مفصل گرفت.
تنها جنبه مثبت اونروز این بود که خبری از صابر نبود.
عصر بعد کار برای اینکه از تلخی روزش کم کنه رفت سمت خیابون مورد علاقه اش که پر مغازه بود، یه لیوان نسکافه گرفت دستش و از جلوی ویترین ها بی حواس میگذشت تا رسید به ویترین مغازه محبوبش، مغازه سیسمونی.
هروقت میرسید جلوی این مغازه اشک تو چشماش جمع میشد آخه تمام سیسمونی پسرش رو از همین مغازه خریده بود.
خیره بود به لباس های پسرونه داخل مغازه و تو ذهنش محاسبه میکرد که اگر پسرش زنده بود الان دوسال و چهارماهش بود که چشمش افتاد به قیافه شیطان رجیم روزهاش، کتایون!
با شکم بالا اومده با ایرج داخل مغازه بود و داشت بهش چندتا لباس دخترونه نشون میداد.
گیج و خشک زده کل نسکافه اش رو لباساش خالی شد و سوخت.
هم تنش.
هم دلش.
هم نجابت و صبرش...!

همونموقع تلفنش زنگ خورد، صابر بود.
+سلام ایران.
_نیم ساعت دیگه میام خونه، اونجا باش، غذاهم بگیر شام رو باهم بخوریم.

خودش هم نمیدونست میخواد چه غلطی کنه!
تلفن رو بی خداحافظی قطع کرد و باز خیره شد به شکم کتایون که جنین بچه ایرج داشت توش وول میخورد، جنین تنها معشوقه اش.
مسیری که اومده بود رو پیاده برگشت تا خونه و تو طول راه نه سر خدا غر زد نه حتی یه قطره اشک ریخت، فقط از بغض مرد.
از همون بغض هایی که از فشار عصبانیت مثل قير میچسبن به دیواره گلو و حتی مغزت.
میچسبن و تو نه میتونی گریه اش کنی و نه قورتش بدی.
میچسبن به گلوت و نطفه کینه رو میکارن تو وجودت.

وقتی رسید تو کوچه ماشین مدل بالای صابر رو دید که جلوی در خونه پارک شده بود.
چند تا تقه زد به شیشه راننده که باعث شد صابر سرشو از روی فرمون برداره و بعد بهت زده سریع پیاده شه.
_ ایران...چقدر دیر کردی. فکر کردم تو رویا بهم گفتی قراره شام رو باهم بخوریم.
+ نه واقعیته... حالا هم بیا بریم تو خونه که حسابی گشنمه.
و بعد با لبخندی که نه خودش دلیلش رو میدونست و نه صابر باورش میکرد رفت تو خونه، صابر هم با پلاستیک غذاها به دنبالش.
با دلبری و خنده میز رو با صابر چید و برای تعویض لباس رفت تو اتاق.
کش موهاش رو باز کرد و جلوی آینه وایساد و قرمزترین رژشو با حرص کشید رو لبش.
از تو آینه یه ايراندخت عصبی و بغض کرده بهش خیره بود، ایراندختی که چشماش برای خودش هم غریبه شده بود. به خودش تو آینه گفت:
_ داری چه غلطی میکنی ایراندخت؟
~ نمیدونم!
_ واقعا نمیدونی با یه مرد زن دار با موهای پریشون و لبای قرمز چه غلطی میخوای بکنی؟ میخوای بشی کتایون؟
~ مگه کتایون زندگیش بده؟ از من خوشبخت تره، از منی که کل زندگیم خواستم هیچ غلط اضافه ای نکنم.
_ ولی زندگی تورو ویرون کرد، میخوای زندگی زن صابر رو ویرون کنی؟
~صابر فرق داره، گفت پشت پا نمیزنه به زن و بچه اش.
_ ایرجم و گفته بود کتایون هیچوقت جاتو پر نمیکنه!
~ اصلا به من چه...صابر خودش منو میخواد.
_ ایرجم خودش کتایون رو میخواست... پس چرا بعدش کتایون رو نفرین کردی؟
~ نفرینش کردم ولی مگه گرفت؟ فعلا که زندگی من نفرین شده تره.
_ پس میخوای بشی کتایون؟
~ میخوام بشم کتایون!
#محیا_زند
#شیطان_یک_فرشته_بود
پارت دوازدهم
@berkeh27