Get Mystery Box with random crypto!

آن روزها که دیدمش تنها دلخوشیم خودکشی کردن بود. این که می‌دانس | Berkeh☕️📚📖✏️🎶🎥

آن روزها که دیدمش تنها دلخوشیم خودکشی کردن بود. این که می‌دانستم هروقت دلم بخواهد می‌توانم بروم خودم را از یک ساختمان خیلی بلند پرت کنم پایین و همه چیز تمام شود.
صبح روز اول در اتاق‌مان از خواب بیدار شد، آغوش من را ترک کرد و رفت ایستاد در بالکن. به دریای شمال نگاه می‌کرد. بعد برگشت به اتاق و تفنگ را برداشت و دوباره به بالکن رفت. تفنگ را نشانه رفت سوی مرغ های دریایی. ماشه را چکاند. یکی‌شان را زد.فکر میکردم تفنگ روی دیوار تزئینی‌است.بعد ناگهان از اتاق‌مان زد بیرون. پا برهنه به ساحل رفت.ایستاده بود بالای سر پرنده مرده.
از بالکن نگاهش میکردم. پرنده را از زمین برداشت. به سینه‌اش فشرد. پرنده زنده شد، بال زد و رفت.سینه پیراهن سفید ِ بلندش سرخ شده بود. تا عصر همان‌جا ماند. جایی که پرنده مرده بود. آفتاب که غروب کرد، برگشت به اتاق‌مان. بغلش کردم و تا صبح خوابید.در سکوت. بدون حتی یک کلمه.از روز اول تا روز ششم که آن اتاق را کنار دریا اجاره کرده بودیم همین اتفاق رخ داد، مو به مو. بدون ذره‌ای تغییر.هر روز یک پرنده.شش پرنده مرده، شش پرنده زنده.
عصر روز ششم به او گفتم با من به جایی بیاید. بی هیچ بحثی قبول کرد.
محل قرارم با شکارچی‌ها آنقدر دور نبود. نزدیک که بودیم سرش را آورد کنار گوشم.گفت، نترس! هرقدر میتونی بالاتر شرط ببند.
این تصویر ، اینکه سرش را آورد کنار گوشم، اینکه آرام در گوشم گفت نترسم، اینکه بیرون ماشین قدیمی من تاریکی محض بود، اینکه بوی دریا از پنجره باز ماشین کاملا حس می‌شد، اینکه برای لحظه‌ای بعد از گفتن جمله‌اش سرش را در همان حالت کنار گوشم نگه داشت ، همه این‌ها بعد از این همه سال پر رنگ‌ترین تصویری‌است که از او به خاطر دارم.
شکارچی‌ها در ساحل منتظرمان بودند. یک گونی پرنده مرده آورده بودند. شکار همان روزشان بود‌.
بی اینکه چیزی بگوید رو به دریا ایستاد و دانه دانه پرنده‌ها را چسباند به سینه‌اش و پرنده‌ها زنده می‌شدند و پرواز می‌کردند.شکارچی‌ها از ترس از او و پرنده‌هایش فاصله گرفته بودند.
دو میلیون هفتصد هزارتومان شرط بندی را بردم. تمام پول شکارچی‌ها همین بود‌. می‌توانستم ماشینم را با آن پول عوض کنم.به اتاق‌مان که برگشتیم بی هیچ حرفی در آغوشم به خواب رفت. فردایش، صبح ِ روز هفتم ، وقتی خواب بودم برای همیشه من را ترک کرد. حتی اسمش را نفهمیدم.
من اما دیگر برنگشتم. تمام روزهای عمرم را در همین ساحل سپری کردم. این دکه و این دوربین‌ها و آن اتاق اجاره‌ای با بالکنش برای من است. با همان پول شرط بندی خریده‌ام.
حالا بعد از این همه حرافی نوبت شماست که به یک سوال من پاسخ بدهید.همین الان که دارید با این دوربین‌ها به پرنده‌ها نگاه می‌کنید بگویید که آیا قصه من را باور می‌کنید؟
راستش را بگویید. من از اینکه قصه‌‌ام را باور نکرده‌ باشید ناراحت نمی‌شوم. فقط دوست ندارم وقتم را تلف کنم. باید بروم ماجرا را برای بقیه مشتری‌ها تعریف کنم شاید کسی باور کرد. شاید یک نفر پیدا شد که زنی مثل او را در ساحل گم کرده باشد.

محسن محمدپور
@berkeh27 ••• ⃟꯭░꯭𓂃 ִֶָ