چند سال قبل در داستانی کوتاه از یک نوازندهی ترکمن نوشتهبودم | Berkeh☕️📚📖✏️🎶🎥
چند سال قبل در داستانی کوتاه از یک نوازندهی ترکمن نوشتهبودم که به جستجوی زنش به تهران آمده. امروز خیال کردم دیدمش. سرایدار است. پیر شده. پرسیدم انار را پیدا کردی بالاخره؟ گفت حالا که فصل انار نیست، و خندید. خیالم راحت شد که نه؛ داستانم واقعی نشده. برای مرد قصهی من همیشه فصل انار است.
اما شبیهش بود. بسیار شبیه. لابد رنج آدمها را شبیه هم میکند. رنج مثل رندهی ورزیدهی یک خرّاط، به جان آدم میافتد و شکلش میدهد. ما گِل غمگینی هستیم که دستانی ورزمان داده. برخی را دستانی ماهر، برخی را مثل من دستانی ناشی.
در آن قصه، انار دوست داشت برقصد اما قبیله عیب میدانست. شوهرش میمرد برای رقصیدنش وقتی دست به ساز میبرد، اما از حرف مردم میترسید. از انار خواست فقط برای او برقصد. اما انار طاووس باغ عدن بود. دلش میخواست دنیا تماشایش کند وقتی انحنای بدنش را به رخ میکشد. پس گریخت و به تهران آمد و میان جمعیت گم شد. مرد نوازنده آمد تهران. مدتها در سایهی تلفن همگانی میدان انقلاب مینشست و ساز میزد. صورتش کمکم تکیده شد. بعد، تلفن همگانی را جمع کردند چون دیگر کسی نیازی به آن نداشت. یکروز، عاقبت سازش را فروخت و با پولش بلیت قطار خرید به سمت خانه. در ایستگاهی بین راه نزدیک کوهها پیاده شد، و دیگر کسی او را ندید. نه او را، و نه انار را، و نویسندهای را که انار سرخ دلش میوهی شب یلدای مردم شد. همین. #حمیدسلیمی @berkeh27 ••• ⃟꯭░꯭𓂃 ִֶָ