❁ کپی ممنوع، مگر با ذکر منبع ( نام نویسنده ) @Best_Storie | ❄️ بهشت
❁ کپی ممنوع، مگر با ذکر منبع ( نام نویسنده )
@Best_Stories #داستانک
دوست داشتنی
زن میتوانست ببیند که به فردی نه چندان دوست داشتنی تبدیل میشود. هر بار که دهانش را باز میکرد، چیزی زشت میگفت، و علاقهی هر فردی که نزدیکاش بود به او کمتر میشد. این افراد میتوانست شامل غریبهها باشد، شامل کسانی که برایشان ارزشی قائل بود و یا کسانی که به ندرت میشناخت و امید داشت که روزی با آنها رفاقتی به هم بزند. حتی اگر چیزی نمیگفت، حتی تمام کارهایی که به شکلی مشخص انجام میداد، مثل حالت چهرهاش یا ایجاد صدایی نرم به عنوان عکس العمل، همواره ناجور جلوه میکرد. جز چند باری که سعی میکرد برای چند ثانیه هم که شده به شکلی مناسب رفتار کند (بیشتر از این زمان غیر ممکن بود)، و بعضی وقتها این کار جواب میداد، ولی همیشگی نبود. چرا نمیتوانست دوست داشتنیتر باشد؟ مشکل کجا بود؟ مسئله این بود که دیگر از زندگی لذت نمیبرد؟ دنیا از او گرفته شده بود؟ دنیا تبدیل به جای بدتری شده بود؟ (شاید. نه لزوماً. یا شاید یک جورهایی اینطور بود، اما به شکلهایی که باعث میشد او از دنیا خوشش نیاید). آیا خودش را دوست نداشت؟ (خب البته که نداشت، اما چیز جدیدی در این خصوص وجود نداشت.) یا شاید همزمان با بالا رفتن سن و سالش غیر قابل دوست داشتن میشد_ پس شاید باید همانطور که همیشه رفتار میکرده به زندگی ادامه دهد، اما چون حالا ۴۱ ساله بود و نه ۲۰ ساله، شاید این اتفاق میافتاد چون هر زنی در ۴۱ سالگی هر کاری انجام دهد مسلماً ناجورتر از انجام دادن همان کار در ۲۰ سالگی میبود؟ و آیا خودش این مسئله را احساس میکرد؟ آیا میدانست به شکل درونی کمتر ناخوشایند است و به جای مقاومت باید با این جریان کنار میآمد؟ مثل خو گرفتن به یک بادِ سرد زمستانی. شاید (احتمالاً) در گذشته مقاومت میکرد اما حالا به بیهودگی این کار اطمینان داشت. پس هر روز صبح وقتی که دهانش را باز میکرد، غیر قابل دوست داشتن میشد. و با افتخار به این جریان، هر شب قبل از خواب غیر قابل دوست داشتن میشد. و روزها و شبها جریان به همین روال ادامه پیدا میکرد. هر ساعت ناجورتر میشد، تا جایی که یک روز صبح به حدی مشمئز کننده شد که مجبور شد به یک سوراخ بخزد و همانجا بماند.