❁ کپی ممنوع، مگر با ذکر منبع ( نام نویسنده ) @Best_Storie | ❄️ بهشت
❁ کپی ممنوع، مگر با ذکر منبع ( نام نویسنده )
@Best_Stories #داستانک
مشت به دروازهی قصر
تابستان بود، روزی بسیار گرم. همراه خواهرم در راه خانه از کنار دروازهای میگذشتیم. نمیدانم خواهرم عمدا یا از سر حواس پرتی مشتی به دروازه زد یا آن که فقط تهدید به زدن کرد اما ضربهای وارد نیاورد. صد گام آن سوتر، در سر پیچ جاده به چپ، دهکده آغاز میشد. دهکده نا آشنا بود، اما همین که از برابر نخستین خانه گذشتیم، کسانی، وحشت زده و از ترس قامت خمانده، در برابرمان ظاهر شدند و با تکان دستی دوستانه یا به قصد هشدار به سوی مان اشاره کردند. قصری را نشان دادند که از کنارش گذشته بودیم و مشتی را یاد آورمان شدند که خواهرم به دروازه زده بود. گفتند صاحبان قصر علیهمان اقامهی دعوا خواهند کرد، تحقیقات به زودی آغاز خواهد شد. من خود کاملا آرام ماندم و خواهرم را هم به آرامش فرا خواندم. چه بسا او اصلا مشتی به دروازه نزده بود، و فرضاً اگر هم زده بود، در هیچ نقطهای از دنیا کسی را به خاطر چنین کاری به محکمه نمیکشند. سعی کردم این مطلب را به آنانی هم که گردمان را گرفته بودند حالی کنم. همگی گفتههایم را شنیدند، اما خود ابراز نظری نکردند. چندی بعد گفتند، نه فقط خواهرم، که خود من هم در مقام برادر او در اتهام هستم. لبخندزنان سر جنباندم. همگی به سوی قصر سرگرداندیم، آنگونه که دودی را در دوردست نظاره میکنند و در انتظار آتش میمانند. راستی هم به زودی سوارانی را دیدیم که از دروازهی چار طاق گشودهی قصر به درون تاختند. گرد و خاک به هوا برخاست و همه چیز را در خود گرفت. تنها برق نیزههای بلند به چشم میآمد. گروه سواران هنوز به تمامی از دروازه به درون نرفته بودند که اسبها را برگرداندند و رو به سوی ما آوردند. خواهرم را واداشتم از آنجا برود. گفتم به تنهایی موضوع را فیصله خواهم داد. خواهرم حاضر نبود تنهایم بگذارد. گفتم دست کم برود و لباس دیگری به تن کند تا با سر و وضع مناسب تری با آن اربابان رو به رو شود. سرانجام گفتهام را پذیرفت و گام در راه دراز خانه گذاشت. سواران لحظهای بعد به ما رسیدند. از بالای اسب سراغ خواهرم را گرفتند. بیمزده پاسخ داده شد که او فعلا در این مکان حضور ندارد، اما بعدا خواهد آمد. کم و بیش با بیاعتنایی از این پاسخ گذشتند. ظاهرا مهم این بود که مرا به چنگ آوردهاند. در میانشان دو تن از دیگران برتر مینمودند. یکی از آن دو قاضی بود، مردی جوان و پرجنب و جوش، و دیگری دستیار آرام او بود که آسمن نامیده میشد. از من خواستند وارد خانهی روستایی شوم. در حالی که سر میجنباندم و بند شلوارم را پس و پیش میکردم، زیر نگاه تیز اربابان به کندی راه افتادم. هنوز بر این گمان بودم که تنها کلامی خواهد توانست منِ شهری را در کمال عزت و احترام از دست این جماعت روستایی برهاند. اما چون از آستانهی خانهی روستایی به درون رفتم، قاضی، که به پیش جهیده بود و انتظارم را میکشید، گفت: «برای این مرد متأسفم.» بی هیچ شکی منظور او وضعی نبود که من در آن به سر میبردم. بلکه سخنش دربارهی آن چیزی بود که انتظارم را میکشید. آن چاردیواری بیشتر به سلول زندان میمانست تا به خانهای روستایی: سنگفرشهای بزرگ، دیوارهای تاریک لخت و عریان، جایی در دل دیوار حلقهای آهنی و در میانهی اتاق چیزی که از یک لحاظ به تختی ساده و از لحاظ دیگر به میز جراحی میمانست. آیا هنوز امکان آن هست که مزهی هوایی جز هوای زندان را بچشم؟ جان کلام این پرسش است، یا بهتر آنکه بگویم، این پرسش میتوانست جان کلام باشد، اگر امکان رهاییام وجود میداشت.