Get Mystery Box with random crypto!

#سفر_قهرمانی_مرد #قصه_شب #قسمت_پنجاه_و_سه بالاخره دختری د | بنياد فرهنگ زندگی - سهیل رضایی

#سفر_قهرمانی_مرد
#قصه_شب
#قسمت_پنجاه_و_سه


بالاخره دختری دیوانه و زشت، از یک روستا پیدا کردند که خانواده اش میخواستند از شر او راحت بشوند. بار بعد که دایی ام آمد، او را به خواستگاری بردند و قبل از آنکه پشیمان بشود او را عقد کردند. دو روز بعد عروسی بزرگی برایش گرفتند و از او خواستند پیش زنش در اهواز زندگی کند و قید تهران و تماشاخانه های لاله زار را بزند. دایی ام پریشان و مطیع، در شهر ماندو ماند تا اینکه یک ماه بعد خبر دادندگم شده است. به همه جا سر زدند، عاقبت معلوم شد با دوستانش شبی کنار کارون بوده و به روخانه پرت شده است. سه روز با قایق روی آب دنبالش گشتند و بالاخره جنازه ی باد کرده اش را نزدیک خرمشهر از رودخانه گرفتند. وقتی جسد به اهواز رسید، پدرم برای تحویلش کنار کارون رفت؛ من همراه او بودم. به هر کجای جنازه دست می زدند، از بدن جدا می شد. چشمان سفید او از حدقه بیرون آمده بود. روز بعد او را به خاک سپردند ؛ شهربانی، چند نفر را دستگیر کرد؛ ولی هیچ کس ارتکاب قتل را به عهده نگرفت؛ همه گفتند بعد از ترک او، خودش به سبب کوری به رودخانه افتاده است. ای کاش می توانستم در این گورستان او را ببینم. پدرم داد زد:
« وکیل! وکیل »!
از میان تاریکی دایی وکیل عصا زنان به سمت ما آمد. همان کت و شلوار سفید و کراوات و کفش سفید را به تن داشت. با همه ی اشتیاقم، نمی توانستم او را بغل کنم. بین ما حائلی نامریی بود. پدرم از وکیل پرسید:
« تو از اختیار چی میدونی »!؟
وکیل مثل همیشه به آسمان نگاه می کرد و من نمیدانستم آیا هنوز هم قادر به دیدن ستاره ها نیست !؟
وکیل گفت:
« من سعی کردم به تقدیرم که کوری دائمی بود، غلبه کنم؛ نوازنده شدم؛ خرج خودم و همه ی خونواده ام رو تأمین کردم؛ ولی عاقبت تسلیم حرف مادرم شدم که نتونست منو آزاد ببینه و بهم زن داد؛ زنی که دیوونه بود و با یه کور زندگی کردن از ما دو کمدین ساخت».

ادامه دارد...
.