Get Mystery Box with random crypto!

#سفر_قهرمانی_مرد #قصه_شب #قسمت_پنجاه_و_چهار ساکت ماند. پرس | بنياد فرهنگ زندگی - سهیل رضایی

#سفر_قهرمانی_مرد
#قصه_شب
#قسمت_پنجاه_و_چهار


ساکت ماند. پرسیدم:
« دایی جون، آیا تو رو کشتن »؟
سرش را تکان داد و گفت:
« همه ی رفیقام با هم منو به رودخونه هل دادن ».
داد زدم:
« ولی چرا آخه »!؟
گفت:
« اونها با چشم روشن، تو اهواز موندن، ولی من با چشم کور به سفر رفته بودم »!
گریه ام گرفت؛ پرسیدم:
« مگه تو به اونها پشت کرده بودی »!؟
گفت:
« هر چی بیشتر واسشون خرج می کردم، بیشتر حسادت می کردن ».
گفتم:
« این بی انصافیه ؛ میتونستن از تو هر چی میخوان پول بگیرن ».
گفت:
« من با سفرم مردانگی اونا رو زیر سوال برده بودم، اونا هم نامردی شون رو بالا آوردن ».
گفتم:
« چرا همه با هم تو رو کشتن »!؟
گفت:
« ده تا نامرد نمی تونستن به اندازه ی یه مرد کار بزرگی بکنن ».
پرسیدم:
« و خدا این وسط چه دلیلی آورد »!؟
گفت:
« خدا به من گفت که ندیدی قوم لوط رو از نگاه کردن به شهر عقب سرشون منع کردم؛ و هر که با حسرت، به سرزمینی که ترک کرده بود، نگاه کرد، تبدیل به بلور نمکش کردم »!؟
این چه تقدیر شومی برای این مرد بود !؟ گفت:
« شاید من واسه ی پز دادن به رفقام از سفرم برگشتم و اونا طاقتش رو نداشتن ».
در سکوت اشک می ریختم. دایی وکیل عصا زنان به سمت تاریکی برگشت. با گریه سوال کردم:
« کاش قاتل تو می گفت چرا کشتت »!؟
همان طور که می رفت، یکدفعه ایستاد. گفت:
« قاتلم همین جاست ».
از روبروی او مردی لاغر اندام و سیه چرده شبیه معتادها ظاهرشد. اصلا به نظر نمی آمد که او توان هل دادن دایی وکیل را به رودخانه داشته باشد. از او سوال کردم:
« چرا این کار رو با داییم کردی »!؟
نگاهی به دایی وکیل انداخت و گفت:
« طاقت شنیدن نی نداشتم ».
از خشم به خودم می پیچیدم. پرسیدم:
« همین!؟ همین توجیه مسخره واسه ی کشتن یه آدم کور کافی بود »!؟
سرش را پایین انداخت و آرام گفت:
« بچه که بودم، هر وقت می خندیدم، نامادریم میزد تو دهنم. کِیف کردن از زندگی منو همیشه یاد لبای خونی مینداخت. اونوقت وکیل از راه لباش پول در میوورد »!
نمی توانستم توجیه او را بپذیرم. دایی وکیل گفت:
« حق داشته دایی؛ حق داشته به یه کور که تا لاله زار رفته، ولی برگشته حسودی کنه ».

این چه حرفی بود!؟

.