2023-07-05 13:31:01
#داستان_کوتاه
#ترسا قسمت سوم
در میان دانشجویانم دختری بود که کارم با او سخت بود؛ شوخ و شنگ و سر به هوا.چندان دل به درس نمیداد و از همه بدتر آن که با تکهپرانیهایش کلاس را به خنده و مرا به واکنش وامیداشت.
کیف و لباس و کفشهایش نو بود و گران.معلوم بود که محنت روزگار سراغی از او نگرفته و رنج نداری پنجه بر روانش نکشیده است.
رامکردن اين دختر سرکش سخت بود و از عهده من بر نمیآمد. باید با آن وضع میساختم و ساختم. صبوری من و دندانی که بر سر جگر گذاشتم بیاثر بود..
روزی که خوب آتش سوزانده بود و کم مانده بود که عنان صبر و تحمل را از دست داده و بر سرش فریاد بکشم، از او خواستم تا پس از پایان کلاس بماند تا تکلیفم را با او معلوم کنم. ماند؛ بامن درمانده .
خواستم درشت بگویم و زبان قهر و عناد
باز کنم، اما وقتی دیدم که بیخیالتر از آن است که با سخن تلخ استاد جا خالی کند و سرخوشتر از آن است که بتوان با او جدی سخن گفت ، تنها یک راه برایم مانده بود؛ تسلیم وخواهش. با لحنی که نوعی التماس در آن بود از او خواستم که درس را به سخره نگیرد و جدی باشد.
طوری نگاهم کرد که انگار به یک طفل خردسال مینگرد. شایدانتظارنداشت که من اینقدر زود پرچم تسلیم را بالا ببرم.
گفت:" کلاس خشک است، خواستم کمکی کرده باشم مسیو ". تاکید او بر تبار و نژاد من نشان از سبکسری او داشت که همه کس و همه چیز را به نیش کلام میگرفت. بیآنکه به او نگاه کنم تشکر کردم. باز نگاه دیگری به من کرد؛ غریب و معنادار. شاید دلش برایم سوخت. رفت و من ازخودم احساس انزجار کردم. نباید آنطور وا میدادم.
باید اگر لازم بود بر سرش فریاد میزدم. همیشه در برخوردها کوتاه میآمدم. شایدچون یک اقليت بودم و احساس میکردم که حامی زیادی پشت سرم ندارم.
از آن روز به بعد آن دریای مواج شيطنت سکون یافت؛ نه کامل بلکه محسوس. دیگر شر زیادی نداشت. همچنان سرزندگی نشان میداد اما دیگر از آن جدال همیشگی میان من و اوخبری نبود. گاهی فکر میکردم که مرا دست انداخته و یکباره علیه من به شورش برخواهد خواست اما چنین نشد.
"هاله "; آن دختر را میگویم همیشه صندلی جلو مینشست ؛ درست زیر نظر من. گاهی به نظرم میرسید که نقاشی میکند. همیشه مداد کم رنگی داشت و تا فرصت مییافت رقص مدادش بر کاغذ سفید شروع میشد.
بعدها فهمیدم که دانشجوی گرافیک است; رشتهای که از آن چیز زیادی نمی دانستم. یکبار بیآنکه بدانم پرترهای از من در حال تدريس کشید. خودم بودم؛ طبیعی و زنده. امضا کرد و به من داد. از آن همه هنر دست و دقت چشم حیرت کردم.
(ادامه دارد)
#دکتر_علی_رادان
#حقوقدان_و_استاد_دانشگاه_اصفهان
@book_tips
1.0K viewsAzar, 10:31