Get Mystery Box with random crypto!

#رمان_رئیس_بزرگ #نوشته_حانیه_یعقوبی #941 از ماشین که پیاد | قفسه کتاب

#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#941

از ماشین که پیاده شدند دوشادوش هم ، به سمت خانه ای رفتند که خاویر در آنجا بازجویی میشد.

به دستور دیاکو ، ان دخترک چشم عسلی را هم به آنجا آوردند.

دیروز وقتی خبر حضور رودولفو، به پای میز معامله در دیسکو به دیاکو رسید. همان جا برای دستگیری آن مردک هرزه ، نقشه کشید.

به بهانه ی نفوذ پلیس به دیسکو قصد داشت او را به مسلخِ انتقامش بکشد. به خانه ای که قرار است کشتارگاه دشمنانش باشد.

اما متاسفانه رودولفو موفق شد از مهلکه بگریزد!

ماشینش را که در محوطه خانه پارک کرد. هر دو پیاده شدند و هانا گلها را به یکی از ادم های دیاکو داد و از او خواست در گلدان گذاشته به آنها رسیدگی کند.

دیاکو پنجه در پنجه ظریف او گذاشت و وارد خانه شدند.

نگاه هانا به نیم رخ جدی و اخم آلود صورت او دوخته شد. مثل همیشه محکم و استوار قدم بر میداشت.

دکوراسیون خانه همگی از رنگ های تیره ، مخصوصا مشکی بود. جو سنگین خانه می گفت که قرار نیست در آن محبت و رحمی دیده شود.

به محض ورود آنها افرادی که در سالن بزرگی پشت میز قرار داشتند از جا برخاسته و به دیاکو و هانا ادای احترام کردند.

افرادی که تا به حال هانا آنها را ندیده بود !

اما انگار درباره ی او همه چیز را می دانستند و همان احترامی که برای رئیسشان دیاکو قائل بودند برای هانا نیز خرج می کردند.

از بین آنها تنها جیمز و صوفیا را می شناخت. با دیدن صوفیا لبخند محوی زد. که دخترک نیز به نرمی لبخند زد.

دیاکو از خاویر پرس و جو کرد که جیمز جواب داد :

- از دیشب تا الان جورج بالا سرشه....ریز به ریز اطلاعاتی که میدونه رو داره در میاره !....تا الان به اسم چند نفر رسیدیم که تو ماجرای آتیش سوزیِ....خونه فرانکو مارینو دست داشتن

اخم میان ابرو های هانا جا گرفت. هر وقت که اسم آنها و ماجرای اتش سوزی به میان می آمد ، قلبش درد می گرفت و از فرط عصبانیت خون در رگ هایش مثل مذاب گداخته، روان می شد.

دیاکو که از حالش خبر داشت دست هانا را کمی فشرد.

صوفیا ادامه داد : رودولفو و.....

مکث کرد و در حالی که صدایش می لرزید گفت :

_ جونیور....آلوارِز....هردو از رئیس تشکیلات دستور گرفتن !

هانا با کنجکاوی به چهره خشمگین صوفیا که ناراحتی در آن موج میزد خیره شد.

جونیور آولوارِز که بود که با آمدن اسمش، صوفیا بهم ریخت؟!

خواست چیزی بگوید که صوفیا عذر خواهی کرد و به سمت حیاط خانه گام برداشت.

به سختی نفس می کشید. هوای انجا برایش سنگین بود.

همان لحظه که صوفیا از کنارش رد شد ، نگاهش به شقیقه ی او افتاد که نبض گرفته و با برجستگی روی صورتش خودنمایی میکند.



رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید



@Bookscase