#رمان_رئیس_بزرگ #نوشته_حانیه_یعقوبی #942 نگاه معنادار و ا | قفسه کتاب
#رمان_رئیس_بزرگ
#نوشته_حانیه_یعقوبی
#942
نگاه معنادار و اخم آلود دیاکو نیز ، به دنبال صوفیا تا حیاط کشیده شد.
هانا با تعجب جوری که فقط خودشان بشنوند پرسید :
- چرا صوفیا حالش بد شد ؟!
- روزای سختی داشته که .... وقتی فقط یه دختر بچه بوده.....سرش اومده...اینکه چیشده و چراشو....نمی تونم بهت بگم اموره.....ازم قول گرفته که به کسی نگم....اما شاید یه روزی....خودش بهت گفت
دیاکو اگر به کسی قول میداد ، زیر قولش نمیزد ، هانا از این اخلاقش باخبر بود.
از طرفی با خودش فکر کرد هر اتفاقی که افتاده، قطعا مربوط به زندگی شخصی اوست و اگر کنجکاوی کند تنها بیشتر، داغ دلِ صوفیا را تازه میکند.
به همین خاطر با شنیدن صدای دیاکو از فکرش بیرون آمد.
- از دختره چی خبر ؟
جیمز لبخند شیطنت آمیزی زد و پرسید :
- عسلیه ؟!
همین کافی بود تا توجه هانا به جیمز جلب شود و دیاکو تیز و پر غضب به جیمز نگاه کند.
از واکنش عصبیِ دیاکو آن لبخند پر شیطنت از روی لب های جیمز پرید !
رنگش سفید شد که دیاکو با تحکم پرسید :
- ازش حرف کشیدین یا نه ؟!
جیمز خودش را جمع و جور کرد و جواب داد :
- از دیشب تا الان فقط یه چیز گفته.....بگین رئیس تون بیاد !
دیاکو پر حرص نفس کشید و گفت :
- یه نوشیدنی بیارین برای سینورا....اطلاعاتی که از خاویر گرفتینم بدین دستش
و رو به هانا گفت :
- تا وقتی دختره رو بازجویی میکنم....آمارِ شغالایی که خونتون و آتیش زدن و میدن دستت...با دقت نگاشون کن ببین می شناسی یا نه.....احتمالا یکی از همینا ، قبل از آتیش سوزی ، تو رو از خونه دزدیده....شاید دیده باشیش !
حرفش را زد و منتظر نماند تا جوابی از هانا بشنود. هانا با نگاهی پر حرص او را بدرقه کرد.