Get Mystery Box with random crypto!

#رمان_رئیس_بزرگ #نوشته_حانیه_یعقوبی #944 دستش می رفت که ر | قفسه کتاب

#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#944

دستش می رفت که روی یقه ی پالتوی دیاکو بنشیند تا شروع کند عشوه های بی حدش را که....

*

پشت پنجره ی اتاق بازجویی ایستاده بود. که از داخل اتاق بازجویی شیشه اش کاملا دودی بوده و چیزی دیده نمیشد.

تا پیشنهاد وقیحانه ی دخترکِ را شنید، از پا تا فرق سرش اتش گرفت. هجوم خون به صورتش را حس کرد، بدون لحظه ای درنگ در اتاق را با ضرب باز کرد.

دیاکو چشمش به او افتاد اما قبل از اینکه بتواند واکنشی نشان بدهد، هانا انتهای موهای دخترک را دور دستش تاب داد، و در یک حرکت، آن را به عقب کشید.

جیغ گوش خراشِ دخترک کل اتاق را پر کرد، و لحظه ای بعد محکم با فاصله ی کمی از هانا به کف زمین خورد. از درد صورتش جمع شد و دستش را روی لگنش گذاشت.

هانا موهایش را رها کرد. دیاکو با نگاهی پر تعجب به چهره ی درهم و خشمگین هانا نگاه میکرد.

صوفیا کنار در اتاق بازجویی، ایستاده بود و لبخند میزد.

از دیشب قصد و نیت دخترک برای دیدار با دیاکو را فهمیده بود، وقتی که متوجه شد دیاکو به اتاق بازجویی رفته، وارد خانه شد تا نیت دخترک را پیش هانا فاش کند.

اما دید که هاتا دستش را روی دستگیره در اتاق گذاشته و وارد اتاق شد.

به دنبالش وارد شد و قبل از اینکه چیزی بگوید هانا پی به نیت کثیف دخترک برد.

دخترک با درد و خشم به هانا خیره شد و گفت:

- تو کی هستی؟!.... چطور جرات کردی....

هانا داد زد: خفه شو زنیکه!

دخترک لجش گرفت و با صدای بلند گفت:

- با این کاری که کردی....دیگه یک کلمه ام حرف نمیزنم

گره کوری بین دو ابروی دیاکو افتاد خواست به او بتوپد که هانا با غیظ به سمت دخترک قدم برداشت و با یک حرکت غیر منتظره، چاقویی که زیر استین پالتویش، دور مچ پنهان کرده را بیرون کشید، و به ران دخترک ضربه زد.

همزمان با فریاد پر از درد دخترک، خون از رانش جهید و بر زمین جاری شد.

دیاکو و صوفیا هر دو حیران و با ناباوری به هانا خیره شده، پلک نمی زدند.

دخترک داد زد: چیکار کردی روانی؟!

هانا کنار دخترک روی دو پا نشست و با غضب به چهره ی هراسیده ی او خیره شد. پوزخندی زد و گفت:

- رگ تو زدم....کم کم حس از پاهات میره....چشات سیاهی میره... بعدشم خوابت میبره و...مستقیم میری به درک!

با درد نالید: من نمیخوام بمیرم!

هانا جدی جواب داد:

- خوبه... پس فقط ده دقیقه وقت داری تا مثه ادم زبون باز کنی بگی رودولفو کجاست... اگه گفتی که زخمت و می بندیم.... ولی اگه نگی....تو همین اتاق سیاه... کم کم جون میدی!

و ادامه داد:

- میگی یا فرشته ی مرگ و بفرستم سراغت؟!

شتاب زده و با وحشت در حالی که به خودش می لرزید جواب داد:

- میگم...همه چی رو میگم... فقط نجاتم بدین!



رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید



@Bookscase