#رمان_رئیس_بزرگ #نوشته_حانیه_یعقوبی #948 هانا - یعنی میخو | قفسه کتاب
#رمان_رئیس_بزرگ
#نوشته_حانیه_یعقوبی
#948
هانا - یعنی میخوای بگی....باید یه مدت اسپانیا بمونم ؟!
به نشانه ی تایید سرش را آرام به سمت پایین مایل کرد. وقتی تعلل هانا را دید گفت :
- بهش فکر نکن....برنامه رو عوض میکنم...حتی اگه شده.....
دستش را روی بازوی دیاکو گذاشت و حرفش را قطع کرد و قاطعیت گفت :
- از پسش برمیام
- نمی ترسی ؟!
- میگی برو اسپانیا...پس فکر همه چیز و کردی....بقیه اش هیجانه !
لبخند محوی روی لب هانا امد که همزمان اخم کمرنگی روی صورت دیاکو نشست و پرسید :
-اگه نباشم هیچ مشکلی پیش نمیاد ؟!
لبخندش پررنگ شد.با شیطنت ابرویی بالا انداخت، فاصله اش را با دیاکو کم کرد و در حالی که دستش را دور گردن او قفل میکرد پرسید :
-انگاری یه نفر ، از همین الان دلش تنگ شده....مگه نه ؟!
لبخند کجی گوشه ی لب دیاکو نشست و جواب داد :
- به قدری که فاصله شو کم کرده اومده تو بغل من !
هانا جا خورد.به نیت حرف کشی جلو آمد و به راحتی کیش و مات شد. دستش شل شد و از گردن دیاکو پایین می آمد که دیاکو به سرعت کمرش را گرفت و چفت خودش نگه داشت.
همان طور که جزء به جز صورت دلبرش را با نگاهش می کاوید گفت :
- کجا با این عجله ؟!
***
صدای کارلوس در ذهنش پخش شد :
* روزی برسه که بیای بگی حق با تو بودکارلوس....همش بازی بود ! *
دلش شور افتاد با نگرانی به دیاکو نگاه کرد و نمی توانست با ترسِ از دست دادن او مقابله کند.