Get Mystery Box with random crypto!

#رمان_رئیس_بزرگ #نوشته_حانیه_یعقوبی #962 **** زمان رفتن | قفسه کتاب

#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#962

****

زمان رفتن به پارتی فرا رسید. قرار بر این شد که طبق نقشه ی دیاکو ، کارلوس و صوفیا نقش یک زوج مرفه آمریکایی را بازی کنند.

زوجی که از قبل کارت های دعوت شان جعل شده بود. با نام های هِیلی و چارلز استوینز

ساعت 9 شب سوار بر ماشینی که کارلوس آن را می راند به سمت اسکله می رفتند.

طبق دستور دیاکو ، صوفیا باید از کارلوس اطاعت میکرد. به هیچ عنوان نباید به چیزی شک می کردند.

به همین خاطر، یک امشب هم که شده، صوفیا باید نقش همسر کارلوس را بازی میکرد و تنفرش نسبت به او، پنهان می ماند.

به اسکله که رسیدند از طریق پل متحرک که ما بین کشتی و اسکله قرار می گرفت وارد پارکینگ داخلی کشتی شدند.

گویا امشب مهمانی در این کشتی تفریحیِ بسیار بزرگ برگزار شده، بعد از پارک ماشین، دوشادوش یکدیگر به سمت ورودی گام برمی داشتند که کارلوس بدون اینکه چیزی بگوید دست کوچک صوفیا را میان دستش گرفت.

از لمس دستش لرز خفیفی به تن صوفیا افتاد سرش سمت او چرخید که وقتی چهره خونسرد و سردش را دید با غیظ نگاهش را گرفت.

گوشه به گوشه ی کشتی نگهبان ایستاده بود. این اولین ماموریت صوفیا است که به همراه یک ناشناس مجبور به شرکت در آن می شد.

استرس داشت اما سعی کرد به ظاهرش راه پیدا نکند.
ورودی سالن، فردی ایستاده بود که از آنها دعوت نامه را می خواست.

کارلوس دعوت نامه را به او داد وقتی نگاهش به اسم آن دو نفر افتاد. لبخندی نمایشی زد و گفت :

- لیدی....مستر استیونز....خوش اومدید...

هر دو نگاهشان را از مرد گرفتند و وارد سالن شدند.

صوفیا نگاهش به دیوار آینه ایِ انتهای سالن افتاد.

در آینه زنی بود که یک لباس شبِ بلندِ سورمه ای پوشیده قسمت جلوی لباس تا گردن بالا می آمد و دور گردن پیچیده ، بسته می شد.

کنار پای چپش چاک بلندی داشت که تا کمی بالاتر از زانو می رسید.

لباس صوفیا از پشت سر تا گودی کمر باز بود و با یک زیپ بسته می شد.



رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید



@Bookscase