Get Mystery Box with random crypto!

#رمان_رئیس_بزرگ #نوشته_حانیه_یعقوبی #963 زمانی که لباس را | قفسه کتاب

#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#963

زمانی که لباس را از دست کارلوس گرفت ،متوجه مدلش شد، اعتراض کرد و خواست لباس مناسب تری بپوشد اما ظاهرا به گفته کارلوس آنها به یک مهمانی معمولی نمی رفتند.

کارلوس گفته بود پوشیده ترین لباسی که می شد در این مهمانی پوشید را برای او گرفته است.

صوفیا هم گفته بود :

- وای به حالت بریم اونجا....اونجور که گفتی نباشه....از عمد این لباس و گرفته باشی....اونوقت دیگه نگاه نمیکنم تو ماموریتیم.....همونجا از وسط نصفت میکنم اسپانیایی

جوابش یک پوزخند از چهره خونسرد کارلوس شد. که حرص صوفیا را افزون می کرد.

یک دست بند از مروارید های ریز روی دستش بسته شده بود و یک کیف کوچک در دست داشت.

دست دیگرش در دستان قدرتمند مردی اسیر بود که کت و شلوار سورمه ای رنگ بر تن داشت با پیراهن سفید و پاپیونی مشکی که به یقه پیراهن بسته بود.

دست در دست هم وارد فضای اصلی شدند.

صوفیا تا چشمش به جمعیت داخل سالن افتاد.
ماتش برد. آنها پا به کجا گذاشته بودند ؟!

حق با کارلوس بود با وضعیت مشمئز کننده ای که مهمانان داشتند لباس او ، از تمام زنانِ حاضر در سالن پوشیده تر بود.

تصورش از مهمانی چیز دیگری بود. موسیقی زنده و ارامی در حال نواختن بود.

خدمتکارانی که در جمع مهمانان حضور داشتند همگی زن های جوانی بودند که تنها یک شلوار تنشان بود و نیم تنه ی بالای بدنشان برهنه بود.

هر کدام از خدمتکاران با انواع نوشیدنی های مخصوص، از مهمانان پذیرایی میکردند.

وضعیت مهمانان، به مراتب بدتر بود. انگار آن ها همگی موقعیت شان را فراموش کرده، در پیش چشم دیگران هر کدام در حال معاشقه با پارتنرشان بود.

و مشمئز کننده تر از همه انهایی بودند که از رفتارشان پیدا بود همجنس گرا هستند.

متحیر از آنچه که می دید رو به کارلوس گفت:

- اینجا دیگه کجاست؟!... تو چه جهنمی اومدیم؟!

سرد و با خشمی فرو خورده جواب داد:

- به کثافت خونه ی ارتور خوش اومدی دختر



رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید



@Bookscase