همین کافی بود تا کاسه ی صبر کارلوس لبریز شود. ماشین را به سرعت کنار خیابان نگه داشت.
سمت صوفیا برگشت. دخترک به خاطر ناگهانی بودن توقف شان ترسید. این را می توانست از چشمانش بخواند.
سمت او مایل شد که صوفیا دستش را تخت سینه ی کارلوس گذاشت و با تندی گفت :
-برو عقب ببینم...اجازه نمیدم غلطی که اونجا نکردی و اینجا بخوای.......
کارلوس تشر زد :
-تو با خودت چی فکر کردی دختر ؟!...فکر کردی همچین کار کثیفی و جلوی اون عوضی انجام میدم ؟!....فکر کردی انقدر بی شرفم ؟!
صوفیا از رو نرفت و با عصبانیت داد زد :
- نیستی ؟!
کارلوس به بازویش چنگ زد و او را به سمت خودش کشید فاصله ی کمی بینشان بود که کارلوس داد زد :
- خفه شو
بازویش در دست او می سوخت. که از فریاد او چشمانش را بست.
- تو امانتی دست من....اون قدر شرف برام مونده که خیانت در امانت نکنم....اگه اونجا چیزی نگفتم...به خاطر هدفمون بود نه چیز دیگه....مجبور بودم....که اگه نبودم همون لحظه اولی که کثافت از دهن اون مرتیکه بیرون ریخت....گردنشو میشکستم !
دیگر از آن کارلوس خونسرد و بی تفاوتی که می شناخت خبری نبود. اما باز هم با بی پروایی حرفش را زد.
صوفیا : - پس اون بوسه چی بود ؟
طلبکارانه در چشمان عسلی کارلوس نگاه کرد. جسارت دخترک آن هم در زمانی که اسیرش بود به نظرش جالب آمد.