Get Mystery Box with random crypto!

#رمان_رئیس_بزرگ #نوشته_حانیه_یعقوبی #977 - تو واقعا میخوا | قفسه کتاب

#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#977

- تو واقعا میخواستی اون کار و انجام بدی ؟!

بدون اینکه به صوفیا نگاه کند جواب داد :

-کدوم کار ؟!

صوفیا با غیظ ادامه داد :

- درخواست آرتور و میگم

کارلوس بی قید گفت :

- خودت چی فکر میکنی ؟!

صوفیا دیگر طاقت نیاورد صدایش را بالا برد و گفت :

-سوال منو مثل ادم جواب بده !....تو میخواستی انجامش بدی ؟!

همین کافی بود تا کاسه ی صبر کارلوس لبریز شود. ماشین را به سرعت کنار خیابان نگه داشت.

سمت صوفیا برگشت. دخترک به خاطر ناگهانی بودن توقف شان ترسید. این را می توانست از چشمانش بخواند.

سمت او مایل شد که صوفیا دستش را تخت سینه ی کارلوس گذاشت و با تندی گفت :

-برو عقب ببینم...اجازه نمیدم غلطی که اونجا نکردی و اینجا بخوای.......

کارلوس تشر زد :

-تو با خودت چی فکر کردی دختر ؟!...فکر کردی همچین کار کثیفی و جلوی اون عوضی انجام میدم ؟!....فکر کردی انقدر بی شرفم ؟!

صوفیا از رو نرفت و با عصبانیت داد زد :

- نیستی ؟!

کارلوس به بازویش چنگ زد و او را به سمت خودش کشید فاصله ی کمی بینشان بود که کارلوس داد زد :

- خفه شو

بازویش در دست او می سوخت. که از فریاد او چشمانش را بست.

- تو امانتی دست من....اون قدر شرف برام مونده که خیانت در امانت نکنم....اگه اونجا چیزی نگفتم...به خاطر هدفمون بود نه چیز دیگه....مجبور بودم....که اگه نبودم همون لحظه اولی که کثافت از دهن اون مرتیکه بیرون ریخت....گردنشو میشکستم !

دیگر از آن کارلوس خونسرد و بی تفاوتی که می شناخت خبری نبود. اما باز هم با بی پروایی حرفش را زد.

صوفیا : - پس اون بوسه چی بود ؟

طلبکارانه در چشمان عسلی کارلوس نگاه کرد. جسارت دخترک آن هم در زمانی که اسیرش بود به نظرش جالب آمد.



رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید



@Bookscase