Get Mystery Box with random crypto!

#رمان_رئیس_بزرگ #نوشته_حانیه_یعقوبی #978 کارلوس - مجبور ب | قفسه کتاب

#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#978

کارلوس - مجبور بودم...وگرنه.... نگاهش سمت لبان صوفیا گریز زد. صوفیا که متوجه زاویه نگاه کارلوس شد مشت نسبتا محکمی به سینه ی او زد و با تندی گفت :

- وگرنه چی ؟!

نگاه کارلوس به چشمان تیره ی دختر کشیده شد.

کارلوس - اگه مجبور نبودم یه دقیقه ام تحملت نمیکردم....چه برسه به اینکه....

صوفیا با حرص غرید :

- ساکت شو.....راه بیفت تا هر چه زودتر تموم بشه....هر یه دقیقه ای که با تو میگذره عذابه !

یک تای ابرویش بالا رفت. دوباره به راه افتادند که پرسید :

- تو مشکلت با من چیه ؟!

صوفیا - اصلا برام مهم نیستی که بخوام باهات مشکل داشته باشم

پوزخند محوی روی لب کارلوس نشست که دوباره روی اعصاب صوفیا خط کشید.

کارلوس - اصلا !

صوفیا حرفش را نشنیده گرفت که ادامه داد :

- درستش اینکه بپرسم.....مشکلت با اسپانیاییا چیه ؟!

- من مشکلی با شماها ندارم اسپانیایی

کارلوس مصرانه پیگیر شد.

کارلوس - داری که راه به راه به من میگی....اسپانیایی....انگاری که داری فحش میدی !....نکنه یه روز عاشق یه پسر اسپانیایی بودی و قالت گذاشته ؟!

صوفیا لبخند تلخی زد و در دلش گفت :

- کاش اینجوری که میگی بود

اما رو به کارلوس گفت :

- مغز مریضت آزاده که هر جور دوست داره فکر کنه !

و ادامه داد : - فقط بی زحمت برای خودت فکر کن....چند دقیقه ساکت باش میخوام بخوابم

این را گفت و بدون اینکه به کارلوس اجازه اعتراض بدهد پلک روی پلک خواباند.

کارلوس چپ چپ نگاهش کرد و نگاهش را به خیابان دوخت.

بیشتر از هر زمان دیگری کنجکاو شده بود بداند دلیل تنفر او از اسپانیا و مردمانش چیست !



رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید



@Bookscase