Get Mystery Box with random crypto!

#رمان_رئیس_بزرگ #نوشته_حانیه_یعقوبی #984 همین حرف کافی بو | قفسه کتاب

#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#984

همین حرف کافی بود تا دیاکو به خودش بیاید.

بعد از کشته شدن والدینش تا به آن لحظه کسی خنده به لبش ندیده بود. قسم خورده بود تا انتقامش را نگیرد این لب ها به خنده باز نشود.

قسمی که بارها نزدیک بود کنار هانا شکسته شود. قسمی که در آن لحظه نصفه نیمه شکسته شد.

بوسه ی دیگری به گردن هانا زد و با چهره ای جدی ، انگار نه انگار که تا لحظاتی پیش خنده مهمان لب هایش بوده ، سر بلند کرد.

به چهره ی متحیر هانا خیره شد. جدی تر از قبل گفت :

-کی گفته من داشتم میخندیدم ؟!

هانا مبهوت به لب های بسته ی دیاکو نگاه کرد. باورش نمیشد !

- باشه.... دیوار حاشا بلنده عالیجناب

و زیر لب با افسوس زمزمه کرد :

- آخرم به دلم می مونه !

دیاکو زمزمه اش را شنید. چهره ی گرفته اش را دید.

خسته از تمام اتفاقاتی که تا آن لحظه پیش امده بود ، هانا را در آغوش گرفت.

سر او را روی سینه اش و سر خودش را بر بالشت گذاشت.درحالی که دستش را به میان موهای محبوبش فرو می برد.

با لحنی آرام و صدایی که خش دار میشد گفت :

- دیاکو هنوز یه پسربچه بود که یک روز جسد پدر و مادرش و جلوش انداختن.....داغ گذاشتن رو قلب اون بچه....تو یه روز تمام کودکیش و ازش گرفتن....نذاشتن چیزایی که حقشه رو تجربه کنه....اما از همون روز اون بچه مرد شد....مرد شد....قسم خورد انتقام پدر و مادرشو بگیره...دیگه کسی خنده به لبش ندید....الانم نخواه ازم....نخواه که این مرد بخنده.....وقتی این زخم....هر روز وخیم تر و دردش عمیق تر میشه



رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید



@Bookscase