#رمان_رئیس_بزرگ #نوشته_حانیه_یعقوبی #985 دستش را زیر چانه | قفسه کتاب
#رمان_رئیس_بزرگ
#نوشته_حانیه_یعقوبی
#985
دستش را زیر چانه ی هانا گذاشت و آن را به آرامی بالا گرفت.
نگاهش قفلِ قهوه ی دلخواهِ زندگی اش شد که میگفت:
- قبل از تو ، قلب دیاکو یه صحرای سوزان و داغ بود...که جونش و تو آتیش می سوزوند.....تو خودم میسوختم و معنی زندگی یادم رفته بود...همه ی فکر و ذکرم شده بود انتقام...اما چشمم که به چشمت افتاد....همه چی عوض شد... تو مهمونی فرانچسکو....وقتی اومدی تو سالن....
نفس عمیقی کشید و با مکث گفت :
- یک نظر کردم و عقل از دست رفت............ جوانی رفت و در آغوش تو....من تازه فهمیدم....چه می گویند....وقتی می کنند از زندگی صحبت.....خودت شاید نمی دانی.......چه کردی با دلم اما.......دلِ یک آدم سرسخت را بردی.....خدا قوت
حیران ، مات ِ نگاهِ سبز ِ پر معنای او بود. دلش با هر کلام ِ او آب میشد و می لرزید.
در حالی که از فرط احساس پرده ی حریری از اشک چشمانش را فرا می گرفت خیره به آن سبز دل فریب گفت :
- سلطان دل شدی و دوست دارمت!
قطره ی اشکی از گوشه چشمش چکید که باعث شد حلقه ی نامحسوس اشک را در چشمان دیاکو ببیند.
نگاهش روی لبخند کجی که به بر لب دیاکو بود نشست.
که دست اث روی گونه اش نشست و نوازش گونه اشک را گرفت.
در حالی که قلبش از فرط احساساتی که به آن هجوم می آورند ناکوک میزد دست دیاکو را گرفت و بر آن بوسه زد.
دیاکو جا خورد این را از لرزش دستش حس کرد.
مهلتی برای واکنش نداد و محکم در آغوشش گرفت.
و در همان حال بر قلب او که زیر آن حصار عضلانی بی تابانه می کوبید بوسه زد.