Get Mystery Box with random crypto!

#رمان_رئیس_بزرگ #نوشته_حانیه_یعقوبی #992 راننده که از افر | قفسه کتاب

#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#992

راننده که از افراد دیاکو بود از ماشین پیاده شد اول در ماشین را برای کارلوس که پشت سر راننده نشسته باز کرد.

کارلوس با متانت از ماشین پیاده شد. راننده، ماشین را دور زد و در را برای صوفیا باز کرد.

صوفیا در نقشش فرو رفت. نقش زنی که از بدو تولد در خانواده ای بسیار متمول زندگی کرده ، و واژه فقر برایش معنایی پوچ داشت.

به تازگی با همسر ثروتمندش ازدواج نموده و حالا رفاهش ده برابر شده است. افراد زیر دستش
برایش مهم نبودند و تمام زندگی اش به دنبال لذت های دنیایی رفته است.

نقش هیلی استوینز. همسر چارلز استوینز.

قرار بود چارلز تاجری بسیار ثروتمند باشد. تاجری که به شدت به همسرش علاقه دارد. و سعی میکند هر روز با پول بیشتر، همسرش را تحت تاثیر قرار بدهد.
با این وجود محتاط بود و عاقلانه پول هایش را خرج می نمود.

کارلوس که کنار صوفیا قرار گرفت بازویش را به سمت او گرفت. صوفیا با لبخندی ظاهری بازویش را در دست گرفت.

هوای ژنو سرد بود و آسمان ابری ، هر آن ممکن بود بارش برف شروع شود.

شانه به شانه ی هم از چند پله ی کوتاهی
که مقابلشان بود بالا رفتند.

نگهبانی که کنار در بود به آنها خوش آمد گفت و
سپس به همراه دیگری به کمک راننده رفتند تا چمدان ها را از او بگیرند.

وارد هتل که شدند نگاهشان دور تا دور دکوراسیون مجلل و بسیار شیک هتل گشت. سمت چپشان لابی قرار داشت که چند دست مبل و میزدر آن قرار داشت.

وقتی نگهبانان با چمدان ها پشت سرشان قرار گرفتند به همراه آنها به سمت پذیرش هتل قدم برداشتند.
مرد سیاه پوستی آن طرف پذیرش ایستاده بود که با دیدنشان لبخند گرمی زد و گفت :

- به هتل کازابلانکا خوش اومدین....چطور میتونم کمکتون کنم ؟!

کارلوس – متشکرم....ما دیروز یه اتاق رزرو کردیم

مرد- به نامِ ؟!

کارلوس – مستر و لیدی استوینز



رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید



@Bookscase