Get Mystery Box with random crypto!

#رمان_رئیس_بزرگ #نوشته_حانیه_یعقوبی #991 دیاکو نگاهش را ب | قفسه کتاب

#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#991

دیاکو نگاهش را به کارلوس و صوفیا داد و گفت :

- حلقه ها را دست هم دیگه کنین

کارلوس سمت صوفیا چرخید. او که بدش نمی آمد جیمز را اذیت کند ، قبل از اینکه صوفیا به خودش بیاید ، مچ دست چپش را گرفت.

سپس حلقه ی ظریفی که یه تک نگین زیبا روی آن نشسته بود را در انگشت او جا داد.

صوفیا همانطور که سعی میکرد نفرت را در نگاهش مخفی کند دست کارلوس را گرفت و در حالی که ناخن های بلند و تیزش را کف دست کارلوس فرو می برد، لبخند دلنشینی به صورت کارلوس زد و حلقه را در انگشت او انداخت.

اما بعد از آن دستش را رها نکرد و با هر دو دست در حالی که هر لحظه ناخن هایش را بیشتر فشار میداد ، دستش را گرفت.

هر چه قدر ابروهای کارلوس از درد بیشتر در هم می تنید لبخند صوفیا بیشتر کش می آمد.

به خاطر اینکه دست کارلوس حائل میشد هیچکس نمی توانست ببیند چه بلایی بر سر دستش می آید.

جز هانا که ، به برق چشمان صوفیا و آن لبخندی که کم کم دندان نما و بازتر میشد شک کرد.

اما خونسردی کارلوس همه چیز را باطل میکرد. تا اینکه دستش را از دست صوفیا کشید.

و بدون اینکه به او نگاه کند به بهانه ی یک تلفن ضروری به یکی از اتاق ها رفت.

حلقه ای که به دست صوفیا افتاد ، خار شد و در چشم جیمز فرو رفت.دندان روی دندان می سایید که با عذر خواهی از خانه بیرون زد.

قرار شد تا هانا به صوفیا برای آماده شدن و رفتن به هتل کمک کند.

*

شلوار چرم مشکی ، بافت ضخیم سفید با پالتوی همرنگش بر تن داشت. موهای تیره اش را بالای سرش گوجه ای بسته بود.
داخل ماشین نگاهش به سمت کارلوس که کنار دستش نشسته افتاد. بافت سفید ، پالتوی مشکی و شلوار کتان مشکی بر تن داشت.
رنگ لباس هایشان را باهم ست کرده اند. این
هم ایده ی هانا بود.

در دلش غر زد : اخه از کجا همچین ایده ای به ذهنت رسید دختر ؟!

ماشین کنار هتل کازابلانکا نگه داشت.



رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید



@Bookscase