Get Mystery Box with random crypto!

#رمان_رئیس_بزرگ #نوشته_حانیه_یعقوبی #995 وارد آسانسور شد | قفسه کتاب

#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#995

وارد آسانسور شد و بعد از اینکه به طبقه همکف رسید به سمت پذیرش قدم برداشت.

آن مرد سیاه پوست را پشت پیشخوان دید. انگار مشغول بررسی چیزی بود.

به پیشخوان که رسید گفت :

-عصر بخیر

مرد با شنیدن صدای او سرش را بالا گرفت. لبخند محوی روی لبش نشست و گفت :

-عصر بخیر مستر.....چه خدمتی از من ساخته اس ؟!

- میخوام با مدیر هتل صحبت کنم

دو تای ابروی مرد از تعجب بالا رفت. و با همان حالت پرسید :

- اتفاقی افتاده که باعث رنجش شما شده ؟!

به سادگی لبخند زد و جواب داد :

-نه....با ایشون یک کار شخصی دارم....بهشون بگید من از آشناهای آرتور هستم

مرد سیاهپوست دومرتبه پرسید :

- عذر میخوام....به خاطر مراسم امشب....مدیر ما خیلی سرشون شلوغه....تمام قرار ملاقات های امروز رو لغو کردن......اگر اجازه بدید فردا در اسرع وقت قرار ملاقات با ایشون و براتون تنظیم کنم

اخم ریزی روی صورت کارلوس نشست که می گفت :

- که اینطور

به فکر فرو رفت که مرد سیاهپوست دوباره مودبانه گفت :

- اگر خاطر شما رو مکدر کردم عذر میخوام مستر

- نه مشکلی نیست....فردا باهاشون ملاقات میکنم....گفتید امشب تو هتل مراسم هست....چه مراسمی ؟!

- ما تو هتلمون سالی دوبار مراسم رقص برگزار میکنیم....امشب هم یکی از اوناست

یک تای ابرو کارلوس بالا رفت که گفت :

-چه جالب....مراسم خصوصی هست یا شرکت برای عموم آزاده ؟!



رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید



@Bookscase