#رمان_رئیس_بزرگ #نوشته_حانیه_یعقوبی #997 ** جلوی آیینه ق | قفسه کتاب
#رمان_رئیس_بزرگ
#نوشته_حانیه_یعقوبی
#997
**
جلوی آیینه قدی ، رژ لب صورتی کمرنگی به لب هایش میزند که کارلوس کنارش قرار گرفت.
نگاهش به مرد و زنی افتاد که برای مهمانی آماده شده اند.
زن لباس مشکی پوشیده بود که بلندای آن تا قوزک پا می رسید و سمت چپ لباس یک چاک بلند تا کمی بالاتر از زانو داشت. یقه لباس دکلته و گوشه ی هر دو طرف یقه رو به بالا کشیده شده بود.
یک سینه ریز چند ردیفی از سنگ های قیمتی به گردنش و یک دستبند که ست سینه ریز است در دست راستش بود.
موهای مشکی اش را حالت داده و یک طرفه روی شانه ی چپ ریخته بود.
آرایش صورتش نیز نرمال بود به جز سایه های تیره و شاین که چشمانش را کشیده تر نشان میداد.
مردی که کنارش ایستاده بود یک دست کت و شلوار خوش دوخت مشکی و پیراهن سفید بر تن داشت.
آستین های کت ، به خاطر عضله ای بودن بازواونش جذب به نظر می رسید. یقه پیراهنش را نیز با یک پاپیون مشکی بسته و موهای قهوه ای اش را به سمت بالا هدایت کرده بود.
چه قدر، صوفیا از تصویر زیبای زو ج درون آیینه بیزار بود.اما چاره ای جز تحمل نداشت.
گوشه ی دامنش را به دست گرفت و نگاهش را به کفش های مشکی پاشنه بلندش دوخت.
آنها را به پایش میکرد و غافل بود از نگاه مردی که پشت سرش ایستاده است. نگاه بازیگوشی که روی صوفیا و لباسش کشیده میشد.
در حالی که بازوی کارلوس را در دست داشت از اتاق خارج و وارد آسانسور شدند. زن و مرد دیگری در آسانسور بودند که به نظر می آمد با هم هستند.
نگاه بی باکانه ی مرد از همان اول روی اندام صوفیا و یقه ی باز لباس کشیده شد. صوفیا خشمش را کنترل میکرد تا فک مرد را پایین نیاورد.