Get Mystery Box with random crypto!

#رمان_رئیس_بزرگ #نوشته_حانیه_یعقوبی #1003 فرانسیس خیره به | قفسه کتاب

#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#1003

فرانسیس خیره به چشمان تیره صوفیا لبخند گرمی زد و گفت :

- عصر بخیر خانو

صوفیا متقابلا جوابش را داد که او ادامه داد :

- زیبایی شما تحسین برانگیزه لیدی !

مغز صوفیا از استرس قفل کرد. نمی دانست چه
باید بگوید که هانا به کمکش آمد و گفت :

- لبخند بزن....بهش بگو اینکه تعریف از یه جنتلمن مثل شما می شنوم.....برام خوشاینده !


صوفیا کلمه کلمه اش را گفت. دیاکو با شنیدن حرف هایی که هانا زد چپ چپ نگاهش کرد که صدای فرانسیس توجه شان را جلب کرد.

در حالی که دستش را سمت صوفیا می گرفت گفت :

-افتخار رقص بعدی رو میدین ؟!

صوفیا قبول کرد و با او برای رقص به میانه ی سالن رفتند.

دیاکو – مافیا این همه ادم داره....اد همین عوضی ِ هَوَل باید جلو راه ما سبز بشه!!!!.....هیچ دلیلی نمیتونه پشت این اتفاق باشه....غیر از اینکه امشب باید گردنشو بشکنم


هانا زیر لب جوری که دیاکو نشنود گفت:

- مار از پونه بدش میاد....جلو خونه اش سبز میشه !

تمام شب از یک سو هماهنگ با کارلوس پیش می رفتند و از سوی دیگر هانا به صوفیا کمک میکرد تا فرانسیس را جذب خودش کند.

در نهایت صوفیا ، هنگامی که فرانسیس به شدت مست بود، او را به اتاقش برد. و با ترفندی
بیهوشش کرد.

روی تخت افتاده بود که هانا از صوفیا خواست لباس های فرانسیس را در بیاورد.

همین کلمه کافی بود تا صدای متعجب صوفیا بلند شود. که می پرسید :

-یعنی چی ؟!

– باید کاری کنی صبح که از خواب بیدار شد
فکر کنه با هم رابطه داشتین....ولی تو زودتر رفتی....اون مست کرده....چیزی یادش نمیاد و میزاره پای مستی !....اگه اینکار و نکنی شک
میکنه بهت !



رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید



@Bookscase