Get Mystery Box with random crypto!

#رمان_رئیس_بزرگ #نوشته_حانیه_یعقوبی #1004 بالاخره متقاعد | قفسه کتاب

#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#1004

بالاخره متقاعد شد و همان کاری را انجام داد که هانا میخواست. سپس از اتاق او بیرون آمد و با احتیاط به اتاق خودشان رفت.

چند ساعت دیگر خورشید طلوع می کرد. به شدت خسته بود برای همین بعد از تعویض لباس ، از دیاکو اجازه گرفت و روی تخت خوابید.

کارلوس تمام شرایط امنیتی ، تعداد نگهبانان و هر اطلاعاتی که بدست آورده بود را به دیاکو داد.

**

به همراه مدیر هتل به طبقه خصوصی یا همان طبقه بیستم رفتند.

با دوربین کوچکی که روی دکمه ی پیراهنش نصب کرده بود امکان فیلمبرداری و دیدن آن طبقه برای دیاکو و همراهانش ایجاد شد.

بعد از دیدن فضای آنجا باید مدیر هتل قرار گذاشت ، گردن بند قیمتی همسرش را برای امانت به آنها بدهند.

مدیر هتل بدون اینکه به چیزی شک کند با کمال میل این امانت پرسود را پذیرفت.

بابت آن پول خوبی دریافت میکرد و به هیچ وجه نمی خواست آن را از دست بدهد.

دیاکو و افرادش با یک نقشه ی حساب شده ظهر همان روز ، با یک هلی کوپتر که می توانست شش نفر را حمل کند از پشت بام هتل وارد هتل شدند.

در حالی که تمامی دوربین ها هک شده و کسی نمی توانست آنها را ببیند.

اما مدت زمانی که می توانستند اینکار را انجام دهند تنها 30 دقیقه بود. پس از 30 دقیقه کارکنان بخش نظارت می فهمیدند که تصویری که از دوربین ها می بینند تکراری است.

به همین خاطر جورج که از دیروز در هتل استخدام شده بود با نوشیدنی که در آن داروی بیهوش کننده ریخته به اتاق نظارت
رفت.

اما از شانس بدش ، طبق مقرارتی که برایشان گذاشته شده نمی توانستند در هنگام کار چیزی بخورند یا بنوشند.

دست آخر جمیز مجبور شد ، گاز بیهوش کننده ای که به آرامی و ظرف 15 دقیقه آنها را بیهوش میکرد زیر در ، به گونه ای که دیده نشود بگذارد.



رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید



@Bookscase