Get Mystery Box with random crypto!

#رمان_رئیس_بزرگ #نوشته_حانیه_یعقوبی #1005 بعد از 15 دقیقه | قفسه کتاب

#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#1005

بعد از 15 دقیقه در اتاق را باز کرد هر 4 نفر بیهوش شده بودند.

تمامی بیسیم ها ، موبایلشان و هر وسیله ارتباطی که داشتند برداشت. و در اتاق را قفل کرد.

دیاکو ، هانا و 4 نفر دیگر در حالی که کلاه سیاهی روی صورت کشیده بودند و تنها چشم ها و لب هایشان دیده میشد، پس از درگیری کوتاه و هوشمندانه با نگهبانانی که در آن طبقه قرار داشتند، جعبه اسناد محرمانه ی رئیس بزرگ را
پیدا کردند.

اما وقتی یکی از محافظان وارد اتاق نظارت شد و کارکنانش را بیهوش دید ، به سرعت دکمه قرمزی که در اتاق وجود داشت را فشرد.

صدای آژیر کل هتل را فراگرفت. طبق اطلاعاتی که مدیر هتل به کارلوس داده بود وقتی آژیر قرمز به صدا در بیاید ، پلیس در کمتر از ده دقیقه هتل را
محاصره و برای گرفتن سارقین اقدام میکند.

همین طور هم شد.

از پله های اضطراری و آسانسور، مامورها یکی یکی طبقات را طی میکردند.

با کمک رئیس نگهبانان از راهی مخصوص به طبقه بیستم نفوذ کردند.

اخطار دادند که خودشان را تسلیم نیروهای امنیتی کنند. بعد از کمی تیراندازی بالاخره به ناچار دیاکو و افرادش تسلیم شدند.

و در حالی که هر دو دست شان را بالا می گرفتند ، به سمت پلیس قدم برداشتند.

به دست دیاکو و هانا که دستبند زدند نگاهشان به چشم های یکدیگر قفل شد.

کیف چرمی که حاوی اسناد رئیس بزرگ بود دست یکی از پلیس ها افتاد.

آنها را از هتل بیرون آوردند.

مقابل هتل چند ماشین پلیس که مامورانش
اسلحه هایشان را به حالت آماده باش رو به هتل گرفته اند قرار داشت.

چهار مامور دیاکو و افرادش را همراهی میکردند که یکی از انها گفت:

- ما اینا رو می بریم به قرارگاه.....اگه موضوع امنیتی نبود به کلانتری خبر میدیم بیاید برای تحویل.....شما هتل رو بررسی کنید....گزارش سرقت رو کامل کنید و برگردید

مامور پلیس به مافوق خودش که از نیروهای ویژه بود و یونیفرم مخصوصی به همراه کلاه و ماسک مخصوص داشت نگاه کرد و با سر حرفش را تایید کرد.

مامور امنیتی دستش را روی شانه ی دیاکو گذاشت و رو به او گفت :

- راه بیافت

آنها را سوار یک ون مشکی که شیشه هایش دودی بود کردند.در ون بسته شد و ماشین به راه افتاد.

کنترل کوچکی دست دیاکو بود که روی
آن تنها یک دکمه داشت. در حالی که کنج لبش لبخند محوی می نشست آن را لمس کرد.

بلافاصله پس از آن صدای انفجار مهیبی از طبقه بیستم هتل کل منطقه را برداشت.

ماموری که کنارش نشسته بود کلاه و ماسک را از سر و صورت خود جدا کرد و در حالی که با لبخند دستبند دیاکو را باز میکرد گفت :

- عملیات خوبی بود...خوشم اومد

از گوشه ی چشم نگاه بی تفاوتش را به چشمان عسلی کارلوس که نقش مامور را بازی میکرد دوخت. و پرسید :

- می تونستی بیخیالِ دستگیر شدنمون بشی....با اسناد بزنی به چاک !

صوفیا جلوی ون روی صندلی شاگرد نشسته بود. مهلت نداد کارلوس جواب بدهد ، زودتر از او گفت :

- اون وقت من....تیکه تیکه اش میکردم !

همین باعث شد تا لب های هانا زیر آن کلاه سیاه به لبخند باز شود. کارلوس به اخمی کمرنگ اکتفا کرد.

دیاکو دستبند هانا را باز کرد بلافاصله کلاه را از
سرش بیرون کشید و شیشه ی دودی پنجره ی ون را کمی به عقب کشید و آن را باز کرد.

هوای تازه را به ریه هایش کشید و گفت :

-آخیش....داشتم خفه میشدم

حرفش را زد و از پنجره فاصله گرفت. و به صندلی تکیه کرد. بی خبر از چشم هایی که بیرون از ون با تحیر او را دیده اند.



رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید



@Bookscase