Get Mystery Box with random crypto!

#رمان_رئیس_بزرگ #نوشته_حانیه_یعقوبی #1007 - اون دختر برای | قفسه کتاب

#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#1007

- اون دختر برای من هیچ ارزشی نداره...اما مشخصه که برای شما خیلی با ارزشه

حریصانه و با طمع ادامه داد :

- نمیدونم این دختر چی داره....که انقدر باارزشه....اما نمیتونم بزارم وقتی
شانس بهم رو کرده....این فرصت طلایی رو از دست بدم

- منظورت چیه ؟!

- اون دختر پیش منه....ولی نه برای عشق و عاشقی....اون یه عروسکه...عروسکی که منو به خواسته هام میرسونه !....برای تحویل
دادنش با هر کسی معامله میکنم.....باید دید کی حاضره بهای بیشتری بده

هانا با شوک به او در فیلم نگاه میکرد. چه قدر صورتش جدی بود.

از جا برخاست و در حالی که دکمه کتش را می بست نگاه سردش را به رئیس بزرگ دوخت و گفت :

- دوره ی ریاستت داره به پایان میرسه پدر خوانده !....بهتره به فکر یه جای خوش آب و هوا برای بازنشستگیت باشی

رئیس بزرگ همانطور که در هاله ای تاریکی قرار داشت با ضرب روی میز زد. و گفت :

- پسره ی گستاخ....فکر کردی رفتنت به اختیار خودته....که بدون اجازه ی من از جا بلند شدی ؟!

لبخند کجی که گوشه ی لب دیاکو بود پررنگ تر از همیشه شد در همان حالت جواب داد :

- معلومه که هست....تا هانا دست منه....احدی نمیتونه بهم صدمه بزنه.....هر اتفاقی برای من بیوفته....افرادم مثلش و سر اون میارن

با گام های محکم در نیم قدمی رئیس بزرگ ایستاد خیره به چشمان او که ماسک زده بود گفت :

- امتحانش مجانیه.......پدرخوانده !

بعد از دیدن فیلم شماره دیاکو را گرفته بود اما خطش خاموش بود. آن فیلم به مدت دو هفته مثل خوره به جانش افتاده بود و مغزش را میخورد.

باورش نمیشد آن حرف ها را دیاکو بی رحمانه زده باشد.قطعا یک نقشه اش شاید هم ترفندی برای خلاصی از مجازات رئیس بزرگ ، اما پس چرا همه چیز واقعی به نظر می رسید ؟!

چرا دلش گواهی بد می داد ؟!
چرا مغزش داشت باور میکرد ؟!

و از همه بدتر، چرا دو هفته تمام بی خبر از
دیاکو مانده بود ؟!

او حتی کوچک ترین تلاشی برای برقراری ارتباط با هانا نکرد.



رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید



@Bookscase