Get Mystery Box with random crypto!

#رمان_رئیس_بزرگ #نوشته_حانیه_یعقوبی #1008 در ان دو هفته س | قفسه کتاب

#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#1008

در ان دو هفته سعی میکرد در مقابل کارلوس حفظ ظاهر کند اما هر بار که او را می دید هشدار هایش راجب دیاکو ، به یادش می آمد.

و بغض سنگینی که پشت بندش ، گلویش را بی رحمانه فشار می داد.

خبر دیگری که از ایتالیا داشت ، این بود که وارد عمارت مارینو شده است. آن هم درست در زمانی که به مدت یک هفته فرانچسکو در عمارت نبود.

مادرش با وحشت و خیلی کوتاه به او گفته بود که راز عمارت مارینو را فهمیده است.

تمام دو هفته را نقش بازی میکرد.هر چند که کارلوس و صوفیا به او شک کرده بودند.

کارلوس صوفیا را پیش هانا می فرستاد تا بفهمد مشکل از کجاست؟ و هانا نیز با بهانه ی اینکه تنها دلش برای دیاکو تنگ شده ، برای پف زیر چشم و قرمزی چشم هایش دلیل می آورد.

آنها نمی دانستند میان رنج هایی که کشیده ، این بار زخم کاری به قلبش خورده است.

دوش گرفت و سپس برای مهمانی امشب شروع به آماده شدن کرد.

برای اینکه ضربه ی اساسی به مافیای اسپانیا بزنند، نیاز بود که حمایت یکی از دانه درشت های مافیای روس را بدست آوردند.

به همین خاطر کارلوس در قالب یک جشن پاییزه، عمارت باشکوهی را گرفت تا مهمانی بزرگی در آن برگزار کند. مراسمی که افراد زیادی به ان
دعوت شدند.

تم مراسم و لباس هایی که باید پوشیده میشد مربوط به دهه ششم قرن هیجده بود.

لباس های آن دوره را خیلی دوست داشت. و ناخواسته جلوی کارلوس گفته بود. کارلوس هم وقتی که شنید تصمیم گرفت مهمانی اش،
برا این اساس باشد.

لباس فاخری انتخاب کرد که رنگش قرمز آلبالویی بود. قسمت دامن چند طبقه روی هم چین میخورد.

و روی هر طبقه تور مشکی به همراه گیپور مشکی
کار شده جذابیت لباس را بیشتر میکرد. یقه لباسش از روی سینه کشیده میشد و هر دو بازو را در بر می گرفت.

موهای خرمایی اش را آرایشگر فر کرد و بعد از شنیون ساده ای که برای موهای جلو انجام داد دنباله ی موها را یک طرفه روی شانه اش ریخت.

آرایش چشم هایش ملیح بود اما این رژ لب آلبالویی رنگ بود که وقتی که به لبش زد، چهره اش را گیراتر از قبل کرد.

گردن بند زمرد ظریفی را به گردن آویخت. دلش میخواست گردن بند خودش می بود اما اگر با آن
گردن بند ظاهر میشد هویتش لو می رفت.

وقتی در آینه به خودش نگاه کرد، یاد مهمانی فرانچسکو افتاد. مدل لباسش بسیار
شبیه به لباس آن مهمانی بود با این تفاوت که این لبلس، با بند از پشت محکم بسته شد و به سختی نفس می کشید.

دستکش های مشکی را دستش میکرد در حالی که با قلبش می جنگید. با قلبی که برای دیدن دیاکو بی تابی میکرد.

بدون اینکه به حرفایی که از او شنیده کوچک ترین توجهی کند.

این بار اجازه نداد بغضش بشکند. نفس عمیقی کشید و از اتاق خارج شد.

نگاهش به صوفیا افتاد که لباس نقره ای رنگ زیبایی بر تن داشت. با دستکش های نقره ای.

لبخند زد و گفت :
- شبیه سیندرلا شدی دختر.... البته با موهای قهوه ای

صوفیا خنده ای کرد و گوشه ی دامنش را بالا گرفت. کفش هایش را نشان داد و در جواب گفت : بدون کفش بلورین !

با لبخندی ظاهری به رویش لبخند زد. هیچ کس نباید می فهمید چه در دلش می گذرد.



رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید



@Bookscase