تو سرم ، شب شعره . حسین پناهی با گریه میخونه : من باید برگردم | Art Cafe
تو سرم ، شب شعره . حسین پناهی با گریه میخونه : من باید برگردم به کودکی، من باید برگردم ، تا به مادرم بگم ، من بودم که اون شب شیربرنج سحریتو خوردم . همه بغض میکنن و نگاش میکنن و حسین طاقت نمیاره و زار میزنه . قیصر یه لیوان آب به حسین میده و خودش شروع میکنه به غزل خوندن : میخواهمت چنان که تن خسته خواب را . سکوت میشه ، شاملو سری تکون میده و میگه به به . قیصر ذوق میکنه . شاملو به نصرت رحمانی میگه نصرت یه چیزی بخون ، نصرت حال نداره ، میگه سرم درد میکنه بی خیال . اخوان میگه من یه شعر تازه دارم ، بخونم ؟ میگن بخون . اخوان میخونه : بسته راه نفسم بغض و دلم شعله ور است ، چون یتیمی که به او فحش پدر داده کسی . همه کپ میکنن . گریه پناهی شدیدتر میشه . نصرت دو تا قرص دیگه میندازه بالا . شاملو به دور وبر نگاه میکنه و غر میزنه ، آیدا میاد میشینه کنارش ، شاملو رام و آروم میشه . آیدا میگه تو هم بخون ، شب سختیه . شاملو میخونه : چه بی تابانه میخواهمت ، ای دوریت آزمون تلخ زنده به گوری . قیصر میگه واویلا . این جدیده ؟ شاملو میگه آره . حسین منزوی تموم مدت یه گوشه ساکت نشسته . ساکت نشسته و به غزل تازه ای فکر میکنه که تو ذهنشه و جرات خوندنش رو نداره . برای خودش زمزمه می کنه : گل شکفته خداحافظ اگرچه لحظه دیدارت ، شروع وسوسهای در من به نام دیدن و چیدن بود . شب شعره دیگه . حالا اینا که برن ، تازه دم صبح مهدی موسوی و علیرضا آذر و احسان افشاری و حامد ابراهیم پور و فاطمه اختصاری و مهدی فرجی و بقیه میان . خلاصه بساطی داریم . این پرستار لامصب هم که نمیاد آمپول ما رو بزنه ، دراز به دراز بیفتیم تا ظهر . انگار جنازه . رحم الله من قرا فاتحه مع الصلوات ! .....