2023-05-21 13:47:12
«
داستان پلنگ و بز»
چند روز پیش یکی از تمثیلهای 'راماکریشنا' را میخواندم. عاشقش هستم. هر بار که به آن برمیخورم بارها و بارها آن را میخوانم.
این تمثیل، تمامی داستان مرشد است در نقش عامل تسهیلکننده.داستان این است: یک پلنگ ماده در حال زاییدن نوزاد خود از دنیا رفت و آن پلنگِ نوزاد توسط بزها بزرگ شد. البته آن پلنگ خودش را نیز یک بز باور کرده بود. طبیعی بود که او با بزها بزرگ شده و با بزها زندگی میکرد، بنابراین باور کرده بود که خودش یک بز است. او یک گیاهخوار بود و علفها را میجوید و میخورد. او هیچ مفهومی از خودش نداشت. حتی در خواب هم نمیدید که یک پلنگ باشد؛
و او یک پلنگ بود!سپس چنین اتفاق افتاد که پلنگی پیر نزدیک این گله از بزها رسید و نمیتوانست چشمانش را باور کند! پلنگی جوان در میان بزها راه میرفت؛ پلنگ حتی مانند بزها راه میرفت! آن پلنگ پیر با زحمت آن پلنگ جوان را دستگیر کرد. زیرا گرفتن او مشکل بود ــ او فرار میکرد و جیغ میکشید و میترسید. پلنگ جوان هراسان و لرزان بود. تمام بزها فرار کرده بودند و او نیز سعی داشت همراه آنان فرار کند، ولی آن پلنگ پیر او را گرفتار کرد و با خود به سمت دریاچه کشاند.
پلنگ جوان نمیخواست برود. او درست همانگونه مقاومت میکرد که شما در برابر من مقاومت میکنید! او بهترین تلاشش را کرد تا نرود. او تا حد مرگ میترسید، گریه و زاری میکرد، ولی پلنگ پیر به او اجازه نمیداد. با این وجود، پلنگ پیر او را کشانکشان تا نزدیک دریاچه برد.
دریاچه مانند آینه ساکت بود. او با زور، پلنگ جوان را وادار کرد تا به آب نگاه کند. و او دید..، با چشمانی اشکآلود ــ منظره روشن نبود ولی او دید که درست مانند آن پلنگ پیر است. اشکها ناپدید شدند و یک احساس تازه برخاست؛
آن بز شروع کرد به ناپدیدشدن در ذهن آن پلنگ.او دیگر یک بز نبود، ولی او اشراق خودش را باور نداشت؛ هنوز بدنش قدری لرزان بود. او میترسید. فکر میکرد: ”شاید تخیل میکنم. چگونه یک بز ناگهان به یک پلنگ تبدیل میشود؟ ممکن نیست، هرگز قبلاً رخ نداده است. هرگز چنین اتفاقی نیفتاده است.”
او چشمان خودش را باور نداشت، ولی اینک نخستین جرقه، نخستین اشعهی نور وارد وجودش شده بود. او واقعاً مانند قبل نبود.
دیگر نمیتوانست مانند قبل باشد.پلنگ پیر او را به غار خودش برد. اینک او خیلی مقاومت نداشت، خیلی اکراه نداشت، خیلی نمیترسید. رفتهرفته شجاعتر میشد، شهامت بیشتری پیدا میکرد. وقتی به سمت غار میرفت شروع میکرد مانند پلنگ راه رفتن...
پلنگ پیر قدری گوشت به او داد تا بخورد. و البته برای یک گیاهخوار سخت بود، تقریباً غیرممکن بود، حالش را بههم میزد، ولی پلنگ پیر گوش نمیداد. او را وادار به خوردن کرد.
وقتی که دماغ پلنگ جوان نزدیک گوشت رسید، اتفاقی افتاد: از آن بو،
چیزی عمیق در وجودش، چیزی که خفته بود، بیدار شد. او به سمت آن گوشت جذب شد و شروع کرد به خوردن. وقتی که گوشت را چشید، غرشی از درونش برخاست. در آن غرش، آن بز ناپدید گشت، و آن پلنگ در زیبایی و شکوه خود در آنجا بود.
تمام روند همین است، یک پلنگ پیر مورد نیاز است. مشکل این است: پلنگ پیر اینجاست و هر چقدر هم که شما جاخالی بدهید، به اینجا و آنجا بروید و جا خالی کنید، ممکن نیست. شما اکراه دارید، آوردن شما نزدیک دریاچه کار سختی است، ولی من شما را خواهم آورد. شما تمام عمرتان علف خوردهاید. شما بوی گوشت را کاملاً از یاد بردهاید، ولی من شما را وادار به خوردن میکنم. وقتی که آن مزه وجود داشته باشد، آن غرش برخواهد خاست
و در آن «انفجار» آن بز [ناآگاهی] ناپدید شده و یک بودا متولد خواهد شد!
#باگوان_راجنیش
@CEEPORT
966 viewsRasool Salimi, 10:47