2023-04-10 17:35:30
دلفین کوچولو
آن روز صبح، آفتاب پخش شده بود کف اقیانوس؛ اما از سر و صدای دلفینک خبری نبود. مامان دلفین داد زد: «دلفینم! خیلی خوابیدی. پاشو بیا صبحانهات را بخور!»
اما دلفینک کوچولو نیامد. مامان دلفین رفت دم اتاق دلفینک در زد. بعد در را باز کرد. با بالهاش کوبید به صورتش و گفت: «ای وای، بچهام کو؟!»
دلفینک سر جایش نبود. مامان دلفین این طرف را گشت، آن طرف را گشت، همه جا را گشت. دلفینک نبود که نبود. مامان دلفین از پنجره بیرون را نگاه کرد. ماهیها داشتند میان خزهها با هم قایم موشک بازی میکردند. یکهو مامان دلفین صدای نالهای شنید.
صدا از زیر تخت جلبکی بود. مامان دلفین خم شد و دید که دلفینک آنجاست. چشمهایش را بسته و گوشهایش را با بالههایش گرفته. مامان دلفین، دلفینک را بغل کرد. بوسش کرد.
دلفین کوچولو داد زد: «فرار کن. الان ما را میخورد! فرار کن!»
مامان دلفین، دلفینک را ناز کرد. تکانش داد و گفت: «بیدار شو عزیزم! کسی دنبال تو نیست.»
دلفینک چشمهایش را باز کرد. به مامان دلفینش نگاه کرد و گفت: «پس غول ماهی نمیخواهد من را بخورد؟»
مامان دلفین خندید و گفت: «نه عزیزم، داشتی خواب میدیدی. نترس!»
دلفینک مامان دلفینش را بغل کرد. یواش گفت: «وای چه خواب بدی بود. خوب شد که خواب بود!»
#قصه
Join @childrin1
216 views14:35