«رفته بودی سر کوچه چیزی بخری و برگردی، بعد کیفت را جمع کنی، اس | چیزهایی هست که نمیدانی!
«رفته بودی سر کوچه چیزی بخری و برگردی، بعد کیفت را جمع کنی، اسنپ را بگیری و بروی. انگار که کیلو کیلو گوجه سبز خورده باشم دلم میپیچید و انگار روی سینهام زمین لرزه شده باشد، از فاصلهی دیوار کنار اشپزخانه تا دیوار کنار اتاق، هزار بار قدم زدم تا آمدی. اما از آن آمدنها که یکربع بعد ماشین میآمد دنبالت تا بروی سفر.»