چشمهام رو باز کردم. چهرهی مبهوت بورا درست روبهروم بود. دهنش | •°✿°•{сивιυε ωοяιδ}•°✿°•
چشمهام رو باز کردم. چهرهی مبهوت بورا درست روبهروم بود. دهنش نیمهباز بود و رنگش رو به کبودی میرفت. نگاهم رو کمی پایینتر آوردم. مایع قرمز رنگی درست وسط قفسهی سینهش پخش شده بود و چاقو هنوز توی دستش فشرده میشد. خیره به چشمهام دهن باز کرد تا چیزی بگه ولی نشد و بلافاصله پخش زمین شد. حیرت زده به روبهروم خیره بودم. به جای خالیش. به بادیگاردهایی که عین مجسمه جلوی در ایستاده بودن و خشکشون زده بود. سرم رو پایین آوردم و به بدن بیجونش نگاه کردم. به چشمهای بازی که به سقف خیره بود، به لبهایی که خون از کنارش جاری شده بود، به موهایی که از روی صورتش کنار رفته بود و نیمرخ سوختهش رو به نمایش گذاشته بود. به پیرهنی که سفیدیش با وجود اون همه خون قابل تشخیص نبود. با شنیدن صدا به سختی سر چرخوندم و به چهرهی بیرنگ مین خیره شدم. اسلحه از دستش روی زمین افتاده بود. هنوز نمیدونست چیکار کرده. نمیدونست بهجای بازو، مستقیم به قلب خواهرش شلیک کرده و جونش رو در دم گرفته. مینهیوک داشت از حال میرفت. فقط سفیدی چشمهاش پیدا بود. نفس نداشتم. سرم سبک شده بود. خون از زخم گردنم راه گرفته بود و پیرهنم رو خیس کرده بود. درست نمیدیدمشون. تصویر دردناک و مخوف روبهروم کمکم سفید و نورانی میشد. همون لحظه صدای خفه و کمجون مینهیوک از بین خسخسهاش بلند شد. خوابآورترین صوتی بود که توی عمرم شنیده بودم. - زودتر... جفتشون و ببرید. (ببرید) برسونید به یه (برسونید به یه بیمارستانی جایی) (بیمارستانی جایی) (بیمارستانی جایی) پلکهای سنگینم به یه خواب شیرین دعوتم میکردن. سرم روی شونهم سقوط کرد و تمام صداها خوابید.