Get Mystery Box with random crypto!

•°✿°•{сивιυε ωοяιδ}•°✿°•

لوگوی کانال تلگرام cnbluestory — •°✿°•{сивιυε ωοяιδ}•°✿°• С
لوگوی کانال تلگرام cnbluestory — •°✿°•{сивιυε ωοяιδ}•°✿°•
آدرس کانال: @cnbluestory
دسته بندی ها: موسیقی
زبان: فارسی
مشترکین: 43
توضیحات از کانال

~Θυя Dяεамιаиδ
~Sυммаяіzεδ іи
💎сивιυε💎

ارتباط با ما
👉 https://telegram.me/dar2delbot?start=send_mR9oV0D

Ratings & Reviews

2.67

3 reviews

Reviews can be left only by registered users. All reviews are moderated by admins.

5 stars

0

4 stars

1

3 stars

0

2 stars

2

1 stars

0


آخرین پیام ها 2

2020-12-30 15:25:18 رز
صدای شکستن قلنج انگشت‌هام سکوت سرد سالن رو پر کرده بود. جَو سنگینی بر فضا حاکم بود. نگاهم مدام بین وون‌بین و ایوان می‌چرخید. وون‌بین تک سرفه‌ای زد و کمی کراواتش رو شل کرد.
- ازم خواسته بودید بیام.
ایوان به روم لبخند زد.
- مگه نباید بری مؤسسه؟ دیرت نشه.
نیم نگاهی به وون‌بین انداختم و بلند شدم.
- می‌رم آماده شم.
قاشق رو توی فنجونش هم زد.
- هوم. خوب کاری می‌کنی.
چند لحظه بعد توی اتاقم، درست پشت در ایستاده بودم و منتظر بودم تا مکالمه‌شون رو بشنوم. بالأخره بعد از دقایقی، وون‌بین بی‌مقدمه اصل مطلب رو بیان کرد.
- ایوان شی، من رز رو از صمیم قلبم دوست دارم. اون با وجدان‌ترین و مهربون‌ترین دختریه که دیدم. بارها بهش گفتم که هیچکس برام مثل اون نمی‌شه. درسته که با وجود سولهی نمی‌تونم باهاش ازدواج کنم، ولی قول می‌دم جوری خوشبختش کنم که...
با بالا رفتن صدای ایوان تنم لرزید.
- خــجالت نمی‌کشی مرد حسابی؟؟ تو اون و چــی فرض کردی؟؟
- من...
- خواهر من علاقه‌ای به تو نداره اونقدرم کوچیک نیست که نفر سوم رابطه‌ی تو و زنت بشه. شد؟
سکوت مطلق!
- با تو بودم ناجنس. شیر فهم شد؟
چشم‌هام رو بستم. صدایی از وون‌بین بلند نمی‌شد.
- این دفعه رو با زبون تذکر دادم.
دامنم توی مشتم فشرده شد.
- اما اگه خیلی مشتاق دیدار اون روی سگم هستی حرفی نیست. بدم نمیاد یه ذره ادبت کنم.
قلبم به سرعت می‌تپید. نمی‌دونستم به‌خاطر برادری که مثل کوه پشتم بود خوشحالی کنم یا برای از دست دادن کانگ‌جو غصه بخورم. صدای پوزخند وون‌بین بلند شد.
- اگه به فکر خواهرتون بودید انقدر مطمئن حرف نمی‌زدید. خیال کردید با دوری کانگ‌جو کنار میاد؟ طاقت میاره اگه دیگه هیچوقت نبیندش؟
ته دلم خالی شد. وون‌بین داشت از آخرین تیر ترکشش استفاده می‌کرد. هیچ‌وقت؟ واقعا می‌تونستم؟ ایوان جوابم رو داد.
- بچه‌ته. اختیارش و داری! اتفاقا منم با دیدار این دوتا موافق نیستم.
لحن وون‌بین رفته رفته ناامیدی بیشتری رو به نمایش می‌ذاشت.
- انقدر مطمئن حرف نزنید. اون طاقت نمیاره.
- تقصیر خودشه. زیادی دل و قلوه داده. باید یه کم جون بکنه تا دیگه از این غلطا نکنه. دو روز دیگه هم بچه‌دار می‌شه و کانگ‌جوی شما رو فراموش می‌کنه.
- این حرف آخرتونه؟
- حرف اول و آخرمه.
صدای وون‌بین بلند شد و من رو مخاطب قرار داد:
- حرف آخرته؟
ایوان بلندتر از اون جواب داد:
- حــرف اول و آخرشه. خود کانگ‌جو هم وقتی بزرگ شد ممنونش می‌شه و بدون آه و نفرت ازش یاد می‌کنه.
برای چند دقیقه هیچ کلامی رد و بدل نشد.
- خوش اومدی.
صدای بسته شدن در رو که شنیدم سر خوردم و روی زمین نشستم. با وجود اندوه زیادی که توی دلم بود احساس سبکی می‌کردم. چشم‌هام رو بستم و چهره‌ی بانمک کانگ‌جو رو توی ذهنم تصور کردم، بازی‌ها و شیطنت‌هاش رو، شیرین‌کاری‌ها و خرابکاری‌هاش رو، لحظه‌هایی که بغلش می‌کردم و می‌بوسیدم رو. چقدر دلم برای این فرشته‌ی کوچولو تنگ می‌شد. تنها چیزی که بهم دلگرمی می‌داد جمله‌ی آخر ایوان بود.
"خود کانگ‌جو هم وقتی بزرگ شد ممنونش می‌شه و بدون آه و نفرت ازش یاد می‌کنه."
لبخند تلخی روی لب‌هام نشست و چشم‌هام به سمت قاب عکس روی دیوار چرخید.
- موفق باشی مرد کوچولوی من.

یونگهوا
- زندگی تو یه جای تنگ و تاریک چه حسی داره؟ زخمات اذیتت نمی‌کنن؟
خسته و بی‌حوصله نگاهش می‌کردم.
- عذاب وجدانت چطور؟
فاصله‌ش رو باهام کم کرد و با نوک اسلحه‌ش موهام رو از روی صورتم کنار زد.
- سفید کردی پسر عمو! شنیدم تو زندان هر روز به اندازه‌ی یه سال می‌گذره.
با نفرت سرم رو به سمت دیگه‌ای چرخوندم. بورا تک خنده‌ای زد و اسلحه‌ش رو توی کمربندش جا داد. درد رو مثل چند ساعت گذشته حس نمی‌کردم. درد ناشی از زخم‌ها و کتک خوردنم تبدیل به حسی ناخوشایند شده بود. حسی شبیه خستگی، کلافگی و یه حالت تهوع سمج. حضور مداوم بورا، عطر تند زنانه‌ش و سخنرانی‌های وقت و بی‌وقتش هم سوهان روحم بود. مین‌هیوک گوشه‌ی انبار ایستاده بود و در سکوت نظاره‌گر ماجرا بود. بورا چونه‌م رو با دستش گرفت و مجبورم کرد بهش نگاه کنم.
- اون موقع فکر می‌کردم حبس کشیدن و تلف شدن عمر به درد نخورت آرومم می‌کنه.
لب‌های بی‌رمقم کج شد و صدای پوزخندی ضعیف از دهنم بیرون اومد. نگاه خمارم روی صورتش چرخید. صدام حسابی گرفته بود.
- ولی نکرد آره؟ بعدش تصمیم گرفتی دیوونه‌م کنی، اونم بی‌فایده بود نه؟ حالا کشوندیم اینجا که چی؟ شکنجه‌م بدی؟ بعدشم بکشیم؟
چتری‌های بلندی که تا نصف صورتش می‌رسید روی نیمرخ سالمش سایه انداخته بود، اما برق چشم‌هاش از نظرم پنهان نبود. رگه‌های سرخشون رو می‌دیدم که لحظه به لحظه بیشتر می‌شدن و مثل زنگ خطر بهم هشدار می‌دادن، اما من با بی‌باکی ادامه دادم:
54 views12:25
باز کردن / نظر دهید
2020-12-30 15:25:08
پارت 200
#نبرد‌بی‌انتها
#jyhwa_0622
• | @CNBLUESTORY | •
45 views12:25
باز کردن / نظر دهید
2020-12-29 18:55:22 - خلافکارا دیگه چرا؟
گوشه‌ی دیوار یه جعبه‌ی چوبی خاک گرفته بود. مین‌هیوک روش نشست و گفت:
- به خاطر کینه و دشمنی. به خاطر آتوهایی که دستش داده بودن و می‌ترسیدن بورا همه رو به پلیس لو بده.
سرش رو به دیوار تکیه داد و آه کشید.
- تلفنی با هم در تماس بودیم. من اصرار داشتم بیام سئول پیشش، ولی اون نمی‌ذاشت. می‌گفت به وقتش.
پوزخند سردی روی لب‌هام نشست.
- وقتشم حتما موقع آزادی من بوده.
ابروهاش رو بالا انداخت.
- زودتر. یه سری مقدمات لازم بود. باید تو کیپاپ جا می‌افتادم. یه شغلی برای خودم دست و پا می‌کردم تا بتونم زندگیم رو بگذرونم. اونجا با رز آشنا شدم.
دست سالمم مشت شد.
- به مرور زمان صمیمی شدیم. رفت و آمدمون زیاد شد. یه روز که بورا عکسامون رو نگاه می‌کرد گفت که رز و پدرش رو می‌شناسه.
ماتم‌زده نگاهش می‌کردم. پس اون از اول می‌دونست که ما خواهر و برادریم. مین برای دقایقی سکوت کرد و کم‌کم حالت چهره‌ش عوض شد.
- به محض اینکه بورا نشونی محل اقامتش رو داد خودم و از اون سر دنیا رسوندم، تا ببینم کدوم بی‌شعوری جرأت کرده تنها خواهرم و به این روز بندازه.
تکیه‌م رو از صندلی گرفتم.
- باور کن اینجوری نیست. من نمی‌خواستم یه تار مو از سر بورا کم شه. اون دوستم بود. اگه باور نمی‌کنی از هیون بپرس. اون از همه چی خبر داره.
چشم‌های مین‌هیوک به ثانیه نکشیده به خون نشست و فوری بلند شد.
- اسم اوون نااامرد و نیااار. اگه کاری باهاش ندارم فــقط به خاااطر بوراااست!!
عاجزانه چشم‌هام رو بستم و باز کردم.
- مین‌هیوک. گوش کن. من خیلی وقت بود که اون مدارک لعنتی رو به دست آورده بودم ولی نم پس ندادم. وقتی مجبور شدم ازشون استفاده کنم که بورا توی دام ته‌وون افتاد.
ملتمسانه نگاهش کردم و ادامه دادم:
- من برای نجات بورا از چنگ اون آشغال هیچ راه دیگه‌ای نداشتم. یه دختر نابینای بی‌گناه رو...
آب دهنم رو قورت دادم. لعنت به این درد که راه نفسم رو بسته بود.
- دختری که دوستش داشتم رو فرستادم تو دهن شیر. انداختمش تو چنگ جه‌شین تا...
با داد بلندش حرفم رو قطع کرد.
- جه‌شین دیگه کیه؟؟؟
- یه قاچاقچی قدرتمند. یه مرد هیز که به رز چشم داشت. اون موقع من زندانی بابام بودم. فرستادمش تا از طرف من باهاش معامله کنه. قرار شد در ازای گرفتن اون مدارک کمکم کنه تا بورا رو نجات بدم. من مجبور بودم مین‌هیوک. اون پیش ته‌وون زنده نمی‌موند.
به هم ریخته و مبهوت نگاهم می‌کرد. دست‌هاش مشت شد و صداش تحلیل رفت.
- دروغ می‌گی.
چشم‌هام رو با تمام قدرتم بستم. دست عفونت کرده و سوخته‌م مثل یه زهر مرگبار درد رو به تک تک سلول‌هام تزریق می‌کرد.
- دروغ نمی‌گم. عین حقیقته.
نگاهش رو ازم گرفت و به فکر فرو رفت. چند قدمی راه رفت و دستش رو به ستون آهنی بند کرد.
- حتی اگه حقیقت و گفته باشی نمی‌تونم ببخشمت.
صورتم رو جمع کردم و اسید بالا اومده‌ی معده‌م رو بار دیگه قورت دادم.
- اگه با مردن من حال خواهرت بهتر می‌شه... حرفی نیست. من دیگه...
ناله‌ی خفه‌ای کردم و ادامه دادم:
- دیگه دلیلی برای زنده موندن ندارم. فقط اینا رو بهش بگو. بگو تا بدونه من... اونقدرا هم که فکر می‌کنه بی‌معرفت نبودم.


https://telegram.me/dar2delbot?start=send_mR9oV0D


• | @CNBLUESTORY | •
51 views15:55
باز کردن / نظر دهید
2020-12-29 18:55:05 رز
وون‌بین در رو باز کرد و من با عجله داخل شدم. راهروی خونه درازتر و طولانی‌تر از گذشته به نظر می‌رسید. استرس داشتم. شقیقه‌هام نبض می‌زدن. همه‌ش سولهی رو با چشم‌های باز و لب‌های همیشه خندونش تصور می‌کردم و صبر نداشتم تا تصورم به واقعیت تبدیل شه. همین که وارد نشیمن شدم صدای جیغ جیغ کانگ‌جو بلند شد.
- مامانی مامانی!
سریع به سمتم دوید و ساق پام رو در آغوش گرفت. نگاه گذرایی به وون‌بین انداختم و به طرف کانگ‌جو خم شدم. روی موهای لطیفش دست کشیدم و آروم از خودم جداش کردم.
- کانگ‌جو.
روبه‌روش زانو زدم و شونه‌هاش رو گرفتم.
- برام تُفَنـ خریدی؟
با عشق به چشم‌های معصومش خیره شدم. دل کندن از این فسقلی دوست داشتنی چقدر سخت بود.
- برای تولدت می‌خرم عزیزم.
- نمی‌شه زودتر بخری؟ آخه می‌خوام آدم بدا رو بُتُشم. آدم بدا...
نفس کم آورد.
- بممن و اذیت می‌تنن.
صورت تپلش رو با دست‌هام قاب گرفتم. منظورش بتمن بود.
- کانگ‌جو، تو دیگه نباید به من بگی مامانی.
جا خورد. چند ثانیه نگاهم کرد و گفت:
- چراا؟
بدون حرف به چهره‌ش خیره شدم. بغض به گلوم حمله کرده بود و توان حرف زدن رو ازم گرفته بود. به وون‌بین نگاه کردم. راه افتاد به طرف اتاقی که سولهی داخلش بستری بود. دوباره به کانگ‌جو نگاه کردم و تلخ بهش لبخند زدم.
- چون مامانی خودت دیگه خوب شده.
چند لحظه با اخم نگاهم کرد و با غصه سرش رو پایین انداخت.
- ولی تو هم مامانیمی.
دست‌هام رو پایین آوردم، دور بدنش حلقه کردم و محکم به خودم فشارش دادم.
- من دوست مامانیتم عزیزدلم.
خودش رو زورکی از آغوشم بیرون کشید و کنجکاوانه بهم زل زد.
- پس دیگه نگم؟
لبخندم می‌لرزید. سرم رو به زور به علامت منفی بالا انداختم. کانگ‌جو نگاهش رو ازم گرفت و توی فکر فرو رفت. حق داشت. زمان می‌برد تا به این واقعیت عادت کنه. بغلش کردم و بلند شدم تا با همدیگه وارد اتاق بشیم.
- بریم پیش مامانی.
با دست آزادم دوبار به در کرم رنگ ضربه زدم و طولی نکشید که صدای زن میانسالی بلند شد. مادر سولهی بود.
- بفرمایید.
در باز شد. وون‌بین، کانگ‌جو رو از بغلم گرفت و از جلوی در کنار رفت. چشمم به سولهی افتاد که به تاج تخت تکیه داده بود و بی‌حال نگاهم می‌کرد. خاطراتمون در یه چشم به هم زدن توی ذهنم مرور شد و اشک مهمون چشم‌هام. نگاهی به مادرش انداختم. شونه زدن موهای دخترش رو متوقف کرد. عقب ایستاد و سرش رو برام تکون داد. جلو رفتم و کنار تختش نشستم.
- سلام.
گیج و خسته نگاهم می‌کرد.
- سولهی منم! منو یادت می‌آد؟
یه قطره اشک از چشمم بیرون ریخت. با پشت دست پاکش کردم و با خوشحالی بهش لبخند زدم. مثل یه رؤیا بود. هنوز باور نمی‌کردم که بیداره و داره نگاهم می‌کنه. همین هم جای شکر داشت. مدتی طول می‌کشید تا سرپا شه و همه چیز رو کامل به خاطر بیاره. چشم‌هاش نیمه‌باز بود و در سکوت نگاهم می‌کرد که یواش یواش تبسم کمرنگی روی لب‌های خشکش نشست. تک خنده‌ای زدم و به وون‌بین و مادر زنش نگاه کردم. من رو شناخت! دستم رو روی شونه‌ش گذاشتم، خم شدم و با یه دنیا عشق و دلتنگی بغلش کردم.

یونگهوا
یه نفر وارد انبار شده بود و آهسته به سمتم می‌اومد. روی دستم خم شده بودم و از درد به خودم می‌پیچیدم. با صدای مین‌هیوک سرم رو بلند کردم.
- وا کن دهنت‌و.
به قرصی که بین انگشت‌هاش بود نگاه کردم.
- مسکنه.
لب‌هام رو از هم جدا کردم. قرص رو توی دهنم انداخت و همزمان نگاهی به پشت سرش.
- این تنها کاریه که می‌تونستم برات بکنم.
قرص رو با آب دهنم قورت دادم و به نیمرخش دقیق شدم. دریچه‌ی کوچیکی بالای دیوار انبار بود و نور از بین پره‌های در حال گردشش وارد می‌شد. چهره‌ی مین‌هیوک رو با کمک همون نور می‌دیدم. کمی توی جام تکون خوردم تا راحت‌تر بشینم.
- تو همون... چانیونگ هستی که تو پاریس درس می‌خوند؟
بهم نگاه کرد. هنوز باورم نمی‌شد. تصورم از برادر بزرگتر بورا همیشه یه مرد خشن و پرجذبه شبیه یونگ‌هون بود، نه این قیافه‌ی مظلوم و بیبی‌فیس.
- تو دنیای خلاف به این اسم معروفم، ولی اسم اصلیم همون کانگ مین‌هیوکه.
دست‌هاش رو توی جیب‌های شلوارش فرو برد و مشغول قدم زدن شد.
- نه کسی اسم واقعیم و می‌دونه، نه قیافه‌م و می‌شناسه.
- فامیلیت چرا با بورا فرق داره؟
- محض احتیاط. بابام همه جای دنیا دشمنای زیادی داشت. زمانی که تصمیم گرفتم از کره برم نمی‌خواستم دردسراش رو همراه خودم بیارم.
سرم رو به پشتی صندلی تکیه دادم. چقدر دلم می‌خواست یه جای راحت دراز بکشم.
- بعد از بلایی که سر بورا اومد مدتی طول کشید تا بتونه خودش رو جمع و جور کنه و یه تشکیلات کوچیک دست و پا کنه. از ترس پلیس و خلافکارایی که مثل سایه دنبالش بودن نه می‌تونست از مرز خارج شه و نه بره صورتش و جراحی کنه.
45 viewsedited  15:55
باز کردن / نظر دهید
2020-12-29 18:54:53
پارت 199
#نبرد‌بی‌انتها
#jyhwa_0622
• | @CNBLUESTORY | •
35 views15:54
باز کردن / نظر دهید
2020-12-29 16:19:49 با جدیت تمام بهم زل زده بود.
- تو واقعا کی هستی؟ من چه بدی...
- حرف اضافی موقوف. زود برو کارت و بکن و برگرد.
از دستشویی که بیرون اومدم یه راست به طرف انبار هدایت شدم. ته‌یول در رو با پاش هل داد و کنار ایستاد.
- برو تو.
مطیعانه داخل شدم اما صحنه‌ی غیرمنتظره‌ای رو روبه‌روم دیدم. دو تا مرد هیکلی یواش یواش بهم نزدیک می‌شدن. قبل از اینکه بفهمم چه خبره مشت محکمی توی بازوم فرود اومد و روی زمین پرتم کرد. ضربه‌ی بعدی لگد پر قدرتی بود که به کمرم وارد شد. بعدی به شونه‌م، لگنم، شکم و قفسه‌ی سینه‌م. حتی لحظه‌ای برای دفاع امون نمی‌دادن. با هر ضربه‌ای که می‌خوردم صدای خفه‌ای از دهنم بیرون می‌اومد. درد همدم چندین و چند ساله‌م بود، ولی کیه که به درد عادت کنه؟ یکی از مردها یقه‌م رو گرفت و از روی زمین بلندم کرد. مشتش رو که آماده‌ی کوبیدن به صورتم کرد پلک‌هام رو محکم روی هم گذاشتم.
- صبر کن!
چشم‌هام رو باز کردم و همونطور که سرفه می‌زدم بورا رو در حال نزدیک شدن دیدم.
- صورتش مال منه.
مرد محکم نگهم داشت. بورا نرمشی به مشت‌هاش داد و جلو اومد.
- یه مدت بعد از فرار، وقتی وضعم بهتر شد یه کیسه بوکس خریدم. هر شب به جای اون صورت تو رو تصور می‌کردم.
صداش رو به زور از بین سرفه‌ها و نفس‌های صدادارم می‌شنیدم. نفرت از تک تک کلماتش تراوش می‌کرد. یعنی من انقدر در حق این دختر بد کرده بودم؟ مشتش رو بلند کرد. نفسم بند رفت. دیگه ظرفیت درد کشیدن نداشتم.
- برادر منو کتک می‌زنی؟
گره اخمم باز شد و مات موندم. بورا دندون‌هاش رو چفت کرد و غرید:
- آره؟؟
- بـ... برادر تو؟
با مشتی که توی دهنم خوابوند سرم به شدت به سمت راست چرخید. شوری خون رو توی دهنم حس کردم. موهام رو به چنگ گرفت و محکم کشید.
- ناابودت می‌کنم. ناابود می‌کنم کسی رو که بخوااد به خااانواده‌م آسییب بزنه!
صدای جیغش توی گوشم زنگ می‌زد. از این صوت لعنتی متنفر بودم. خاطرات بدی رو برام تداعی می‌کرد. خاطراتی که از بچگی توی وجودم حک شده بود رو، التماس‌ها و تقلاهای دخترهای بی‌گناه رو. مشت‌های بعدی بورا روی شکم و قفسه‌ی سینه‌م فرود اومد. دیگه نفس نداشتم. ریه‌هام می‌سوختند از بی‌هوایی. من خفه ناله می‌کردم و بورا اونقدر فریاد زده بود که صداش دورگه شده بود.
- زجرکشت می‌کنمممم. تیکه تیکه‌ت می‌کنمممم. به داداش منننن دست می‌زنی وحشیییی؟
"ادامه بده. ادامه بده داری راحتم می‌کنی! خلاصم کن از این زندگی، از این زندگی جهنمی که توش هم گناه کردن اجباریه و هم تاوان دادن."
- بسه بورا. به اندازه‌ی کافی زدیش بسه دیگه.
کوچکترین اهمیتی به مین‌هیوک نمی‌داد و دیوانه‌وار به بدنم مشت می‌زد.
- می‌گممم بسهههه کشتیییش!
سریع جلو اومد و بازوهاش رو گرفت. بورا با خشم تقلا می‌کرد تا خودش رو آزاد کنه ولی زورش نمی‌رسید. مین‌هیوک به زحمت ازم دورش کرد. به سختی چرخوندش و محکم توی آغوشش کنترلش کرد.
- ولم کن مین‌هیوک. ولم کن باید حالیش کنم.
محکم‌تر به خودش فشارش داد.
- آروم بگیر بورا. من دارم ازت خواهش می‌کنم.
لرز به دندون‌های بورا افتاده بود. پیشونیش از عصبانیت زیاد سیاه شده بود و صورت نیمه‌سوخته‌ش منقبض.
- ولم... کن.
- بس کن. آروم باش دیگه. مگه به خاطر من نزدیش؟ حالا به خاطر من ولش کن.
قطره‌ی اشکی از چشم قرمز بورا چکید و با نوازش شدن موهاش پلک‌هاش رو روی هم گذاشت. مین‌هیوک سرش رو بوسید.
- آفرین. آفرین آروم باش.
همونطور روی زمین افتاده بودم و با دید تارم بهت‌زده نگاهشون می‌کردم. مین به مردهای درشت هیکل نگاه کرد.
- برای چی وایستادید منو نگاه می‌کنید؟ جمعش کنید ببندیدش به صندلی.
بادیگاردها بلافاصله خم شدن، زیر بغلم رو گرفتن و بلندم کردن. پاهام روی زمین کشیده می‌شدن. اصلا نمی‌تونستم وزنم رو نگه دارم. همین که روی صندلی انداختنم بورا یه دفعه دست‌های مین رو پس زد و عین یه حیوون وحشی و گرسنه به سمتم حمله‌ور شد. مین سریع گرفتش و به زور به سمت خروجی هدایتش کرد.
- ولم کن مین‌هیوووک. ولمممم کننن لعنتییی.
به شدت دست و پا می‌زد تا خودش رو آزاد کنه اما مین بالاخره با جون کندن از انبار خارجش کرد. این دختر چه‌ش شده بود؟ چه بلایی سرش اومده بود توی این چند سال؟


https://telegram.me/dar2delbot?start=send_mR9oV0D


• | @CNBLUESTORY | •
35 viewsedited  13:19
باز کردن / نظر دهید
2020-12-29 16:09:21 یونگهوا
سرم رو به صندلی تکیه داده بودم و چشم‌هام نیمه باز بود. دیگه دردی رو حس نمی‌کردم. فقط دلم می‌خواست بخوابم. صدای گوش خراش باز شدن در کمی هشیارم کرد. صدای پاش رو می‌شنیدم. داشت به سمتم می‌اومد. وقتی بهم نزدیک شد برای دقایقی کنارم ایستاد و چیزی نگفت. سرم رو کمی به سمتش مایل کردم.
- اون هونگریِ... بدبختم تو کشتی؟
صدای پوزخندش توی گوشم زنگ زد.
- شبی که مهمونی بودی آدمام رو فرستادم تا خونه‌ت و به هم بریزن و برگردن. هدفم از اون کار فقط ترسوندن تو بود. نمی‌دونستم باغبونت تا اون وقت نصف شب تو خونه می‌مونه.
سرم رو تاسف‌وار تکون دادم و بلافاصله صدای بورا بلند شد.
- تقصیر خودش بود! اگه با افرادم درگیر نمی‌شد زنده می‌موند.
پلک‌هام رو روی هم فشار دادم.
- خیلی‌خب. تمومش کن. دو تا... دو تا خواهش ازت دارم.
حس کردم بهم نزدیک‌تر شد.
- خب؟
با بی‌حالی ابروهام رو تکون دادم و به دستم اشاره کردم.
- باید ضدعفونیش کنم. باید... باید پانسمانش و عوض کنم.
با یه نگرانی تصنعی به دستم نگاه کرد و یه دفعه شروع کرد به خندیدن. همین که سرم رو به سمتش چرخوندم تازه متوجه گربه‌ای شدم که توی بغلش نوازش می‌شد. لرز خفیفی به بدنم افتاد.
- چیه؟ می‌ترسی دستت مثل صورت من بشه؟ خب بذار بشه. خواهش بعدی.
خواهش بعدیم رو یادم رفته بود. اون موقع فقط می‌خواستم از اون موجود دور شم.
- باید برم دستشویی.
همونطور که عمیقا بهم خیره بود سرش رو به سمت ورودی انبار مایل کرد.
- کار توئه. بیا تو.
این رو گفت و وقتی عقب ایستاد نفسی از آسودگی کشیدم. ورودی رو نگاه کردم و چشمم به مرد قدبلندی افتاد که آهسته وارد انبار می‌شد. نور که روی صورتش افتاد چشم‌هام گشاد شد و به تته پته افتادم.
- مـ... مین هیوک؟
نگاه نه چندان سرحالش رو ازم گرفت.
- باورم نمی‌شه. یعنی دوباره؟
- خیانت کردن کسی که بهش اعتماد داشتی چه حسی داره پسر عمو؟
بدون توجه به کنایه‌ی بورا چند دور مین‌هیوک رو برانداز کردم. این یه فقره دیگه تو کتم نمی‌رفت.
- من که بهت گفته بودم نامزدت و نجات می‌دم! ترسیدی؟ یا باورت نشد؟
خودم رو تا اونجایی که طناب اجازه می‌داد جلو کشیدم. داشتم از زور حرص پس می‌افتادم.
- مین‌هیوک چرا بهم اعتماد نکردی؟
- تو عرضه نداری آب بینیت و پاک کنی،
به بورا نگاه کردم.
- چه برسه به اینکه نامزد نداشته‌ی این و نجات بدی.
- چی؟
با تعجب به مین نگاه کردم.
- اصلا... اصلا نامزدی در کار نبود؟
لبخند کجش خار شد و توی چشم‌هاش فرو رفت. سرش رو به سمتم چرخوند و نگاهم کرد.
- چرا هست، ولی نه اسیره، نه جونش در خطره.
چشم‌هام رو بستم.
- باورم نمی‌شه که تا این حد...
بورا با عصبانیت نزدیکم شد.
- تا این حد چی؟؟؟ پست؟؟؟ هفت خط؟؟؟ دو رو؟؟؟ این صفتا رو می‌شنوی یاد خودت نمی‌افتی؟؟؟
سرم رو به جهت مخالف چرخوندم و سعی کردم تا اونجایی که می‌تونم خودم رو عقب بکشم. قلبم توی گلوم بود.
- انقدر به من نچسب. گم شو عقب.
وقتی سکوتش طولانی شد بهش نگاه کردم. بورا نگاه سؤال‌برانگیزش رو از صورت عرق‌کرده‌م به پایین سوق داد و به گربه‌ی پشمالو و سفید توی بغلش خیره شد. خاک به گورم فهمید! همونطور که به گربه نگاه می‌کرد لبخند کریهی زد و دوباره بهم نزدیک شد.
- برو عقب بورا.
اهمیتی به مین‌هیوک نداد و کاملا بهم چسبید.
- فوضولیش به تو نیومده.
لبم رو به دندون گرفتم. قلبم تند می‌زد.
- کرم نریز. برو عقب.
- خفه شو.
- به قدر کافی اذیتش کردی بورا. مگه قرار نشد از این به بعد فقط باهاش حرف بزنی؟ من کمکت نکردم که...
- اَاَاَه. کاریش ندارم بابا. می‌خوام با این پیشی آشناش کنم.
با لبخند بدجنسی یه نگاه به گربه‌ش انداخت و یه نگاه به من.
- نانسی یونگهوا، یونگهوا نانسی.
مین‌هیوک چشم‌هاش رو کلافه بست.
- خیلی‌خب آشنا شدن. برو کنار می‌خوام ببرمش دستشویی.
"لعنت به تو دختر! چرا از جات تکون نمی‌خوری؟"
توی صداش خنده داشت.
- دیگه لازم نیست. فکر کنم تا دو دقیقه‌ی دیگه از ترس این موجود وحــشتناک خودش و خراب کنه. تو برو استراحت کن.
مین نچی گفت و یه دستش رو توی جیب شلوارش فرو برد.
- ته یول؟
بادیگارد غول‌پیکر که کنار در ایستاده بود جلو اومد.
- برو بازش کن.
- چشم آقا.
به طرفم اومد و مشغول باز کردن طناب‌ها شد. مین اسلحه‌ی کمریش رو در آورد و آماده‌ش کرد. بعد از اینکه ته یول طناب‌ها رو پایین انداخت، مین کلت رو به سمتم نشونه گرفت.
- پاشو.
بدون اینکه چشم ازم بگیره بورا رو مخاطب قرار داد.
- تو هم برو تو اتاقت.
با همراهی نه چندان مهربون بادیگارد و تهدید اسلحه‌ی مین‌هیوک به سمت سرویس بهداشتی رفتم. قبل از اینکه وارد بشم به طرف مین‌هیوک چرخیدم و چند ثانیه‌ای نگاهش کردم.
33 views13:09
باز کردن / نظر دهید
2020-12-29 16:09:11
پارت 198
#نبرد‌بی‌انتها
#jyhwa_0622
• | @CNBLUESTORY | •
28 views13:09
باز کردن / نظر دهید
2020-12-28 21:47:58 رز
توی محوطه‌ی دلباز مجتمع قدم می‌زدم و ویلچر بابا رو هدایت می‌کردم. به خاطر بی‌توجهی‌هام انقدر بی‌تابی کرده بود که ایوان و همسرش دیگه از پسش برنیومدن. مجبور شدم طبق روال همیشگی توی محوطه بگردونمش بلکه کمی آروم بگیره.
آهی کشیدم و درخت‌های سبز و پر شکوفه‌ی بهاری رو از نظر گذروندم. دلم می‌خواست به یونگهوا زنگ بزنم، ولی ازم خواسته بود یه مدت کاری به کارش نداشته باشم. می‌گفت این دوری و تنهایی برای هردومون لازمه. راست هم می‌گفت. به خلوت احتیاج داشتم. البته اگه اطرافیانم اجازه می‌دادن. با بلند شدن صدای بابا سرم رو پایین آوردم. دوباره بهونه گرفتن رو شروع کرده بود. چند لحظه‌ای گذشت و وقتی واکنشی ازم ندید صداش رو بالا برد. چشم‌هام رو بستم.
- همممممممممـــ... همممممممــــ...
ویلچر رو نگه داشتم.
- مممممـــ...
صندلی چرخدار رو دور زدم. روبه‌روش زانو زدم و زل شدم به چشم‌هاش.
- چیه؟
داد و بیداد رو متوقف کرد و درحالی که نفس‌نفس می‌زد نگاهم کرد.
- چی از جونم می‌خوای؟ انتظار داری مثل گذشته باشم؟
وقتی لب‌هاش لرزید ماتم برد. هنوز هم باور نمی‌کردم که این پیرمرد مظلوم، همون مرد بی‌رحم ده سال پیشه.
- آخه چطوری می‌تونم؟ یادت رفته چقدر من و یونگهوا رو اذیت کردی؟ یادت رفته چه ظلمی به دخترای مردم کردی؟ من اون موقع ناتوان بودم و تو چنگ تو! یادته باهام چیکار کردی؟ خوبه منم الان...
دیگه ادامه ندادم. بغض به گلوم فشار می‌آورد. بابا ماتم‌زده نگاهم می‌کرد. چشم‌هاش از اشک پر شده بود.
- هِــــــ... هِــــــ...
پتویی که روی پاهاش بود رو کمی بالاتر کشیدم.
- خیلی خب. دوباره شروع نکن.
تا این رو گفتم بدتر شد. چشم‌هاش رو گشاد کرد و صداش رو بالا برد. کلافه سری به طرفین تکون دادم و اشکش رو با سر انگشت پاک کردم.
- بس کن بابا. خواهش می‌کنم.
پلک‌هاش رو روی هم فشار داد و به ناله ادامه داد. پوفی کشیدم و پشت دستم رو روی پیشونی داغم گذاشتم. این سردرد هم دست بردار نبود. همونطور روبه‌روی ویلچر زانو زده بودم و درمونده و مستأصل به بابا نگاه می‌کردم. اصلا آروم نمی‌گرفت. یه دفعه چیزی حس کردم. اخمی کردم و سرم رو به طرف راست چرخوندم. درست دیده بودم؟ خودروی آلبالویی رنگی که از کنارم رد شد ماشین وون‌بین بود؟
سریع بلند شدم. دوباره پتو رو بالا کشیدم و روی شونه‌هاش نگه داشتم.
- خیلی خب. خیلی خب بعدا حرف می‌زنیم. یه لحظه آروم باش.
این رو گفتم و سریع سرم رو برگردوندم. ماشین رو توی چند متریم دیدم و ضربان قلبم بالا رفت. انقدر بالا که مجبور شدم دستم رو روی قفسه‌ی سینه‌م فشار بدم. وون‌بین در رو باز کرد و پیاده شد. به سمتم قدم برداشت اما نگاه من روی ماشین قفل شده بود. پس چرا کانگ‌جو پیاده نمی‌شد؟ چند لحظه بعد عطر مردونه‌ی وون‌بین من رو به خودم آورد. دلخور نگاهش کردم.
- نیاوردیش؟
حال عجیبی داشت. چشم‌هاش یه جوری بود. بدون اینکه صدایی از دهنش خارج شه لب زد:
- نه.
ناامیدانه نگاه ازش گرفتم. چرا از اذیت کردنم لذت می‌برد؟ مگه من چه گناهی کرده بودم؟
- نمی‌خوای بدونی واسه چی اومدم؟
- نه.
به طرف بابا چرخیدم.
- من این روزا حال خوشی ندارم وون‌بین. لطفا برگرد.
- سولهی به هوش اومده.
سرجام خشک شدم. انگار که درست نشنیده باشم سرم رو به سمتش چرخوندم. چند ثانیه‌ای با بهت نگاهش کردم و لب‌هام بی‌اختیار کش اومد. لبخندم سریع محو شد. شاید اشتباه فهمیده بودم. وون‌بین که به تردیدم پی برده بود با بغض بهم لبخند زد و چشم‌هاش رو باز و بسته کرد. یعنی درست شنیدی. دست‌هام رو به دهنم رسوندم. من بیدار بودم؟ خواب نمی‌دیدم؟ نفس حبس شده‌م رو با صدا آزاد کردم و وون‌بین هیجان‌زده دست‌هام رو گرفت.
- باورت می‌شه؟
در حالی که با بغض می‌خندیدم سرم رو به طرفین تکون دادم. چشم‌هام رو محکم بستم و از ته دل خدا رو شکر کردم. سولهی بیدار شده بود. بهترین دوستم به زندگی برگشته بود.
- وای... خدای من.
دست‌هام رو از جلوی دهنم پایین آوردم.
- تو این وضعیت این تنها خبری بود که می‌تونست خوشحالم کنه.
وون‌بین با لبخند سر تکون داد و حرفم رو تایید کرد.
- ولی...
لبخندم ماسید. چی شده بود؟ نکنه جاییش آسیب دیده بود، یا حافظه‌ش رو از دست داده بود؟
- ولی چی وون‌بین؟
مسیر نگاهش رو عوض کرد و یقه‌ی لباسش رو به بازی گرفت.
- ولی...
چرا حرف نمی‌زد؟ داشتم دق می‌کردم. نگاهش رو به سمتم چرخوند.
- ولی پیشنهاد من هنوز سرجاشه.
بدون هیچ واکنشی بهش خیره شدم. تکون نمی‌خوردم. حتی نفس هم نمی‌کشیدم. وون‌بینه ملتمسانه و شاید کمی خجالت‌زده نگاهم می‌کرد. صورتش سرخ و ملتهب بود اما چشم‌هاش مصمم. سرم رو با حیرت به سمت بابا چرخوندم. اون هم که نگاهم رو حس کرده بود چشم‌ از وون‌بین گرفت و به من خیره شد. خشم و عصبانیت توی صورتش موج می‌زد.


https://telegram.me/dar2delbot?start=send_mR9oV0D


• | @CNBLUESTORY | •
36 views18:47
باز کردن / نظر دهید
2020-12-28 21:47:46
پارت 197
#نبرد‌بی‌انتها
#jyhwa_0622
• | @CNBLUESTORY | •
26 views18:47
باز کردن / نظر دهید