2020-12-29 16:09:21
یونگهوا
سرم رو به صندلی تکیه داده بودم و چشمهام نیمه باز بود. دیگه دردی رو حس نمیکردم. فقط دلم میخواست بخوابم. صدای گوش خراش باز شدن در کمی هشیارم کرد. صدای پاش رو میشنیدم. داشت به سمتم میاومد. وقتی بهم نزدیک شد برای دقایقی کنارم ایستاد و چیزی نگفت. سرم رو کمی به سمتش مایل کردم.
- اون هونگریِ... بدبختم تو کشتی؟
صدای پوزخندش توی گوشم زنگ زد.
- شبی که مهمونی بودی آدمام رو فرستادم تا خونهت و به هم بریزن و برگردن. هدفم از اون کار فقط ترسوندن تو بود. نمیدونستم باغبونت تا اون وقت نصف شب تو خونه میمونه.
سرم رو تاسفوار تکون دادم و بلافاصله صدای بورا بلند شد.
- تقصیر خودش بود! اگه با افرادم درگیر نمیشد زنده میموند.
پلکهام رو روی هم فشار دادم.
- خیلیخب. تمومش کن. دو تا... دو تا خواهش ازت دارم.
حس کردم بهم نزدیکتر شد.
- خب؟
با بیحالی ابروهام رو تکون دادم و به دستم اشاره کردم.
- باید ضدعفونیش کنم. باید... باید پانسمانش و عوض کنم.
با یه نگرانی تصنعی به دستم نگاه کرد و یه دفعه شروع کرد به خندیدن. همین که سرم رو به سمتش چرخوندم تازه متوجه گربهای شدم که توی بغلش نوازش میشد. لرز خفیفی به بدنم افتاد.
- چیه؟ میترسی دستت مثل صورت من بشه؟ خب بذار بشه. خواهش بعدی.
خواهش بعدیم رو یادم رفته بود. اون موقع فقط میخواستم از اون موجود دور شم.
- باید برم دستشویی.
همونطور که عمیقا بهم خیره بود سرش رو به سمت ورودی انبار مایل کرد.
- کار توئه. بیا تو.
این رو گفت و وقتی عقب ایستاد نفسی از آسودگی کشیدم. ورودی رو نگاه کردم و چشمم به مرد قدبلندی افتاد که آهسته وارد انبار میشد. نور که روی صورتش افتاد چشمهام گشاد شد و به تته پته افتادم.
- مـ... مین هیوک؟
نگاه نه چندان سرحالش رو ازم گرفت.
- باورم نمیشه. یعنی دوباره؟
- خیانت کردن کسی که بهش اعتماد داشتی چه حسی داره پسر عمو؟
بدون توجه به کنایهی بورا چند دور مینهیوک رو برانداز کردم. این یه فقره دیگه تو کتم نمیرفت.
- من که بهت گفته بودم نامزدت و نجات میدم! ترسیدی؟ یا باورت نشد؟
خودم رو تا اونجایی که طناب اجازه میداد جلو کشیدم. داشتم از زور حرص پس میافتادم.
- مینهیوک چرا بهم اعتماد نکردی؟
- تو عرضه نداری آب بینیت و پاک کنی،
به بورا نگاه کردم.
- چه برسه به اینکه نامزد نداشتهی این و نجات بدی.
- چی؟
با تعجب به مین نگاه کردم.
- اصلا... اصلا نامزدی در کار نبود؟
لبخند کجش خار شد و توی چشمهاش فرو رفت. سرش رو به سمتم چرخوند و نگاهم کرد.
- چرا هست، ولی نه اسیره، نه جونش در خطره.
چشمهام رو بستم.
- باورم نمیشه که تا این حد...
بورا با عصبانیت نزدیکم شد.
- تا این حد چی؟؟؟ پست؟؟؟ هفت خط؟؟؟ دو رو؟؟؟ این صفتا رو میشنوی یاد خودت نمیافتی؟؟؟
سرم رو به جهت مخالف چرخوندم و سعی کردم تا اونجایی که میتونم خودم رو عقب بکشم. قلبم توی گلوم بود.
- انقدر به من نچسب. گم شو عقب.
وقتی سکوتش طولانی شد بهش نگاه کردم. بورا نگاه سؤالبرانگیزش رو از صورت عرقکردهم به پایین سوق داد و به گربهی پشمالو و سفید توی بغلش خیره شد. خاک به گورم فهمید! همونطور که به گربه نگاه میکرد لبخند کریهی زد و دوباره بهم نزدیک شد.
- برو عقب بورا.
اهمیتی به مینهیوک نداد و کاملا بهم چسبید.
- فوضولیش به تو نیومده.
لبم رو به دندون گرفتم. قلبم تند میزد.
- کرم نریز. برو عقب.
- خفه شو.
- به قدر کافی اذیتش کردی بورا. مگه قرار نشد از این به بعد فقط باهاش حرف بزنی؟ من کمکت نکردم که...
- اَاَاَه. کاریش ندارم بابا. میخوام با این پیشی آشناش کنم.
با لبخند بدجنسی یه نگاه به گربهش انداخت و یه نگاه به من.
- نانسی یونگهوا، یونگهوا نانسی.
مینهیوک چشمهاش رو کلافه بست.
- خیلیخب آشنا شدن. برو کنار میخوام ببرمش دستشویی.
"لعنت به تو دختر! چرا از جات تکون نمیخوری؟"
توی صداش خنده داشت.
- دیگه لازم نیست. فکر کنم تا دو دقیقهی دیگه از ترس این موجود وحــشتناک خودش و خراب کنه. تو برو استراحت کن.
مین نچی گفت و یه دستش رو توی جیب شلوارش فرو برد.
- ته یول؟
بادیگارد غولپیکر که کنار در ایستاده بود جلو اومد.
- برو بازش کن.
- چشم آقا.
به طرفم اومد و مشغول باز کردن طنابها شد. مین اسلحهی کمریش رو در آورد و آمادهش کرد. بعد از اینکه ته یول طنابها رو پایین انداخت، مین کلت رو به سمتم نشونه گرفت.
- پاشو.
بدون اینکه چشم ازم بگیره بورا رو مخاطب قرار داد.
- تو هم برو تو اتاقت.
با همراهی نه چندان مهربون بادیگارد و تهدید اسلحهی مینهیوک به سمت سرویس بهداشتی رفتم. قبل از اینکه وارد بشم به طرف مینهیوک چرخیدم و چند ثانیهای نگاهش کردم.
33 views13:09