Get Mystery Box with random crypto!

#دلنوشته_6615 سلام به همگی منم خاستم داستان زندگی خودمو برا | داستانها و دلنوشته ها

#دلنوشته_6615

سلام به همگی منم خاستم داستان زندگی خودمو براتون کوتاه بنویسم خودم فکر میکنم زندگیم مثل یک رمان هست که آخرش معلوم نیست...لطفا بخونید و راهنماییم کنید
من فقط ۱۶ سالم بود با یکی از پسرهای دور فامیل دوست شدم که اون ۱۸ سالش بود البته بعد از یکسال از اصرار هایی که داشت قبول کردم و دوست شدم باهاش ... همه چیز خیلی عالی و رمانتیک بود بعد 8 ماه اومد خواستگاریم خانواده ی من به شدت مخالف بودن اما من چون دوسش داشتم با اصرار راضیشون کردم و نامزد شدیم توی نامزدی رفت سربازی روزای سختی بود بعد از اینکه خدمتش تموم شد و قرار عروسی گزاشتیم یک روز پیشم اعتراف کرد که چند مدتی بهم خیانت کرده و چندتا دوس دختر داشته من داغون شدم ولی اون ابراز پشیمانی می‌کرد و حلالیت میخاست منم مجبورا بخشیدمش چون راه برگشت نداشتم بخاطر اینکه خانواده م راضی به این وصلت نبودن خلاصه عروسی کردیم و بعد عروسی بخاطر شغلش به یک شهر دور رفتیم الان که دارم مینویسم ده سال گذشته و دوتا دختر دارم ... توی این ده سال چندین بار متوجه خیانتاش شدم که هربار هم ابراز پشیمانی می‌کرد و .... همیشه بهش شک داشتم همیشه دل نگران بودم و هستم بار آخری که بهم خیانت کرد پارسال بود که بدترین بود چون من تا اون زمان فکر میکردم فقط در حد پیام و زنگ باشه نه رابطه ی جنسی ... یک روز گوشیش رو خونه جا گزاشته بود رفتم تو پیامهاش دیدم زمانی که من به شهر خودمون رفتم برای سر زدن به خانواده شوهرم به یه زن بدکاره پیام داده بود که بره پیشش اونم گفته بود فعلا نمیتونم و پریودم و قرار رو برای یه روز دیگه گزاشته بود ....
وقتی اون پیام ها رو دیدم دنیا رو سرم خراب شد از تمام عالم و آدم متنفر شدم نمیدونستم باید چیکار کنم خدایا زنگ زدم به مشاوره گفت همین الان زنگ بزن به خانواده ها بیان و طلاق بگیر ولی من وقتی نگاه به چشمای دخترام میکردم نمیتونستم
به یکی از دوستای مورد اطمینانش که آدم خوبی بود زنگ زدم و گفتم اینجوری
اونم زنگ زده بود به شوهرم و شوهرم اومد خونه ولی در رو براش باز نکردم گوشیش رو که با چکش خورد کرده بودم از بالا کوبیدم تو سرش با زور اومد خونه قسم می‌خورد که فقط پیام بود و نه اون زن رو دیده نه دستش بهش خورده گفتم برای من مهم نیست همین که ذاتا رو شناختم نیتی که داشتی مهمه ... شب و روزم سیاه بود نمیدونستم چیکار کنم فقط آرزو میکردم کاش بچه نداشتم و طلاق میگرفتم ولی حیف دوری از بچه هام خیلی سخته نمیخام بی مادر و با حسرت بزرگ بشن چند بار خواستم خود کشی کنم ولی بچه ی کوچیکم شیرخوار بود و به من احتیاج داشت همین باعث شد از خودکشی منصرف بشم...

من شماره ی اون زن رو برداشتم و به عنوان یک مرد بهش پیام دادم که بیاد پیشم گفتم بهش پول خوبی میدم بهت فقط بیا .. اون هم قبول کرد فقط میخاستم ببینم کیه چه شکلیه که شوهرم حاضر شده بخاطر ده دقیقه هوسش با اون زندگی منو بچه هامون رو نابود و سیاه کنه
اون زن اومد وقتی دید منم یه زنم و ... دعوامون شد زدمش گفتم زنگ میزنم پلیس تا راضی شد حرف بزنه و همکاری کنه... زنگ زدم به شوهرم گفتم اونی که گفتی ندیدیش و نه دستت بهش خورده الان اینجاست بیا و بهم ثابت کن شوهرم شوکه شد هرچی گفتم نیومد و کارش رو بهانه کرد ... عکس شوهرم رو به زنه نشون دادم و گفت اره باهاش خابیده و....
اون حال منو خدا نشون هیچ زنی نکنه بخدا ده تا عکس دیگه نشونش دادم گفتم شاید یکیش رو بگه نه این نبود زنه هم یخ زنی بود از خودم پایین تر من از اون خیلی بهتر بودم . شوهرم همیشه بهم میگه تو هیچی برای من کم نزاشتی ولی نمیدونم این کاری بود که باهام کرد
شوهرم به گوه خورون افتاده بود تمام نفرتم رو جمع کردم و تف کردم تو صورتش اون فقط گریه میکرد و التماس می‌کرد و می‌گفت گوه خوردم فقط اینبار بهم یه فرصت بده ولی من نه تنها از اون بلکه از همه ی آدمای این دنیا متنفر شده بودم ... انقدر وعده و وعید بهم داد تا راضی شدم فقط و فقط بخاطر دخترام یه فرصت بهش بدم . هرکاری کردم راضی نشد که حضانت بچه هارو بهم بده گفت اینجوری بدتر باعث میشه زندگیمون خراب بشه ... مشاوره رفتم حالم رو خوب نکرد و... فقط به امید دخترام موندم دیگه ابرو و حرف کسی هم برام مهم نبود اگه طلاق میگرفتم ولی بچه هام خیلی مهمن..
الان یکسال گذشته چیز مشکوکی ندیدم ازش گوشیش همیشه بدون رمزه و خودش هم بهتر شده ولی من هرروز بهش فکر میکنم حالم خوش نیست ولی تو ظاهر انگار خوب و خوشم
همش فکر میکنم اگه یبار دیگه این اشتباه رو تکرار کنه چیکار کنم خدایا اخ که خیلی داغونم همش یادم میوفته

تورو خدا راهنماییم کنید میشه به همچین آدمی دوباره اعتماد کرد یا خیر ...