Get Mystery Box with random crypto!

ش و از کار بدون فکری که کرده بود یک کم هول شده بود گفت: » والل | 🔖دا̑س̑̑ـ̑̑ـ̑̑ت̑̑ـ̑̑ـ̑ــــــا̑ن̑̑ـ̑̑ـ̑̑ڪ̑̑ـ̑̑ـ̑ــــده🔖

ش و از کار بدون فکری که کرده بود یک کم هول شده بود گفت: » والله چی بگم؟ سر غروبی مرخصش کردم بره خونشون، گفتم شب جمعه اس و شاید خانواده اش به کمکش احتیارج داشته باشن. یک کم هم بهش پول دادم. اما مدت کوتاهی نگذشته بود که دیدم با چشم گریون و تن کبود اومده میگه باباش بازم مست کرده پولاشو گرفته و کتکش زده و از خونه بیرونش کرده. منم گفتم طفلی گناه داره تو کوچه محله شبی کجا می خوا بره براش خطرناکه. تصمیم گرفتم بیارمش خونه تا بعد ببینیم چکار میشه کرد «. اما فخری بس که مثل بعضی از زنها بدجنس بود یک ذره حرف شوهرشو قبول نکرد. پیش خودش می گفت: » خیال کرده من خرم، نمی فهمم، انقدر گرفتار عشق این ولدزنا شده که حالا شب جمعه میخواد جای منو با اون عوض کنه. منم میدونم چکار کنم. تموم شب کشیک میکشم و نمی خوابم تا مچ حاجی رو موقع عمل زشتش بگیرم «.
زن حاجی یه وقت نصفه های شب از خواب پرید و دید ای دل غافل حاجی کنارش نیست. باشتاب اما بدون سر و صدا بلند شد و رفت طرف اتاقی که جای پسره رو انداخته بود. در اتاق بسته بود و از زیر در نور چراغ بیرون میزد و معلوم بود که او تو خبرهایی هست. فخری گوش وایساد و به چیزهای مشکوکی رو شنید: » حاجی تو رو خدا هرکاری میکنی یواش بکن، من میترسم. یه جور بکن دردم نیاد وگرنه جیغ میکشم اونوقت حاج خانم بلند میشه «. بعد صدای حاجی رو تشخیص داد که می گفت: » پسرجون خیالت راحت باشه. دفعه اولم که نیست. شاگردهای دیگم هم از این مسائل داشتن. حالا یک ذره خودت رو شل کن تا اول روغن مالیش کنم «.
قلب فخر سادات میخواست از سینه اش بزنه بیرون. با خودش فکر میکرد که حاجی دیگه گستاخی رو به کجا که نرسونده. تازه اعتراف هم میکنه دفعه اولش نیست و با شاگردهای دیگش هم ماجراها داشته.
پسره التماس میکرد: » آخ، آخ، حاجی یواش دردم میاد. تورو بخدا یواش تر بکن «. حاجی گفت: » یه جور ترتیب کارو میدم که اصلاً هیچی نفهمی. صبح که از خواب بیدار بشی انگار نه انگار. جاشم چند روز دیگه خوب میشه «. فخر سادات با خودش گفت: » ای بی همه چیز. برا اون کُس نورانی من دودولیش نای بلند شدن نداره، حالا برا اندون این پسره ی ول گرد همچی سیخ شده که میترسه کاکل زری اش رو زخمی کنه «.
فخر سادات تصمیم گرفته بود یکمرتبه درو باز کنه بره تو و آبروی حاجی رو با اون پسره هرجایی ببره اما جرئت نکرد و با خودش تصمیم گرفت یه جوری از حاجی انتقام بگیره که تا دم مرگ حاجی از این کثافت کاری هاش پشیمون بمونه.
اما حالا ببینیم اصل قضیه چی بوده. نصفه های شب که می شه پسره از شدت درد و سوزش جای زخم کتک باباش طاقت نمیاره و گریه اش میگیره و حاجی صداشو میشنوه و میره سراغ شاگردش. زخم هاشو معاینه میکنه و می بینه احتیاج به مداوا دارن، بعد هم میره باخودش پماد میاره که جای زخم ها رو درمون کنه. اما فخری از همه جا بی خبر چون فکرهای شوم تو سرش بوده و به حاجی بدبخت هم مضنون بوده همه چیز رو جور دیگری تصور میکنه.
شنبه بعدازظهر ی وقتی حاجی ناهارش رو خورد و چرتی زد و رفت سر دکون، فخرسادات باز یکمرتبه اون روی سگش بالا اومد. یاد جریان اون شب افتاد که حاجی حسابی کفری اش کرده بود. چقدر به خودش و به اون کُس رنگ رو رو رفته اش وعده وعیدها داده بود و آخرش هم حاجی باسن او پسره هرجایی رو به وصال غنچه ی خانم خانوما ترجیح داده بود. حالا وقت انتقام فرا رسیده بود و فخری تو فکر بود که چه جوری تلافی کنه که صدای در خونه اونو به خودش آورد. فخری فریاد زد: » کیه این وقت روز «؟ صدای مردانه ای از اونور در گفت: » حاج خانم آب حوضیم «. فخر صادات جواب داد: » ای بابا، تو هم