د زدی پریسا خانم. تعجب کردم و گفتم: وا توی دیوث گفتی اینو بپوش | 🔖دا̑س̑̑ـ̑̑ـ̑̑ت̑̑ـ̑̑ـ̑ــــــا̑ن̑̑ـ̑̑ـ̑̑ڪ̑̑ـ̑̑ـ̑ــــده🔖
د زدی پریسا خانم.
تعجب کردم و گفتم: وا توی دیوث گفتی اینو بپوشم.
بردیا هم نشست و گفت: عسل مثل همیشه عامل تمام گندکاریها است.
مانی هم نشست و گفت: حالا چه فرقی میکنه؟ بین امشب و فردا شب؟
عسل گفت: فرقش اینه که من بیست و چهار ساعت دیگه، سیما و رضا رو سر کار میذاشتم.
من رو به داریوش گفتم: شما نظری نداری؟
داریوش سیگارش رو خاموش کرد و رو به مانی گفت: بهشون بگو.
مانی گفت: لازمه که یک سری قوانین برای جمع تعیین بشه.
به سمت مانی چرخیدم و گفتم: شما الان دقیقا کی باشی که برای ما تعیین و تکلیف کنی؟
داریوش گفت: حرف مانی، حرف منه.
من و عسل با تعجب به هم نگاه کردیم. لبخند تعجبگونهای زدم و گفتم: توی این دو هفته چه اتفاقی بین شما افتاده؟!
عسل گفت: سوال درست اینه که دقیقا چه اتفاقی برای مانی افتاده؟
مانی گفت: از این به بعد، باید پارتیها و جمعهای سکسیمون قانون داشته باشه.
سیما گفت: چه قانونی؟
مانی گفت: هر بار یک قانون متفاوت. همه باید قانون رو رعایت کنن. وگرنه از این حلقه دوستی حذف میشن.
عسل جدی شد و گفت: حذف؟!
داریوش گفت: آره حذف. هر کَسی مشکل داره، میتونه تو این جمع نباشه. اگه قراره پروژهای که توی ذهنمون هست رو عملی کنیم، باید از خودمون شروع کنیم.
رضا گفت: چه پروژهای؟
داریوش گفت: بعدا در موردش صحبت میکنم.
سیما رو به داریوش گفت: حالا چه مدل قانونهایی میخواین بذارین؟
داریوش گفت: مانی داشت توضیح میداد.
سر همگی به سمت مانی چرخید. مانی با خونسردی گفت: هر بار یک سری قوانین جدید میذاریم. این قوانین میتونه با مشورت همگیمون وضع بشه. فقط دو تا شرط باید رعایت بشه. اول اینکه قابل اجرا باشه و دوم اینکه امنیت کَسی به خطر نیفته.
رضا گفت: منطقیه.
عسل گفت: خب قوانین این مسافرت چیه؟
مانی گفت: قانون این مسافرت، بیقانونیه. البته فقط مخصوص آقایونه.
بردیا گفت: یعنی چی؟
داریوش گفت: یعنی هر مَردی آزاده هر کاری و با هر زنی که دوست داره بکنه. هر زمان و هر مکان. فقط دو شرطی که مانی گفت، باید رعایت بشه. هیچ کدوم از شما سه تا خانم، حق اعتراض و مخالفت ندارین. باید مو به مو دستورات ما چهار تا رو اجرا کنین.
رضا گفت: اگه دو تا مَرد یک در خواست مشترک از یک خانم داشته باشن، چی؟
مانی بدون مکث گفت: اونی تو اولویته که زودتر درخواست کرده باشه.
من و عسل و سیما برای چند لحظه به همدیگه نگاه کردیم. یک نفس عمیق کشیدم و گفتم: من پایهام، تا آخرش.
عسل گفت: منم همینطور.
سیما کمی مکث کرد و گفت: تا وقتی دو تا شرطی که مانی گفت رعایت بشه، منم پایهام.
داریوش با یک لحن قاطعانه گفت: حتما این دو شرط رعایت میشه. باید بشه.
بردیا گفت: قانون این مسافرت از کِی شروع میشه؟
مانی گفت: از فردا صبح که بیدار شدیم.
عسل لبهاش رو کج و معوج کرد و گفت: تهش کردنه دیگه.
چند لحظه فکر کردم و گفتم: آره دیگه، کار دیگهای نمیتونن بکنن.
عسل دوباره رضا رو بغل کرد و گفت: پس فعلا بگیریم بخوابیم که خیلی خوابم میاد.
چند لحظه به اندام لُخت سیما نگاه کردم. بعدش به پهلو و به سمت مانی دراز کشیدم و گفتم: منم خوابم میاد.
مانی هم به پهلو و به سمت من دراز کشید. موهام رو از توی صورتم کنار زد و بهم خیره شد. رضا و عسل با هم پچ پچ کردن و خودشون رو چسبودن به ما. رضا از پشت، انگشتهاش رو کشید توی شیار کُسم. بهش توجهی نکردم و به چشمهای مانی زل زدم. بالاخره موفق شد کمی از احساسات گذشته بینمون رو توی درونم زنده کنه. من هم موهاش رو نوازش کردم و چشمهام رو بستم.
طبق برنامه ریزی، صبح قرار شد که بعد از صبحونه، بزنیم بیرون. داریوش تمام مکانها