Get Mystery Box with random crypto!

ملکۀ فاتح و کیر نجات‌بخش 1402/02/13 #همسر #فانتزی در سرزمین ی | 🔖دا̑س̑̑ـ̑̑ـ̑̑ت̑̑ـ̑̑ـ̑ــــــا̑ن̑̑ـ̑̑ـ̑̑ڪ̑̑ـ̑̑ـ̑ــــده🔖

ملکۀ فاتح و کیر نجات‌بخش
1402/02/13
#همسر #فانتزی

در سرزمین یوتوپیکوس جایی که ملکۀ بزرگ همۀ هفت سرزمین حکومت میکرد، پرتو های نور و نسیم خنک صبحگاهی، هر موجودی رو مسحور میکردن. ملکۀ جدید برخلاف سنت های پیشینیانش مسیر دیگه ای رو پی گرفته بود!. بیست و دو سال داشت و سه سال بود که بر تخت نشسته بود و در این سه سال، بردگان زیادی از سرزمین های مجاور گرفته بود!. ملکه موهای بلند مشکی داشت، چشمای زیتونی، بدنی لاغر و سفید ولی با کپل هایی هوسناک و چهره ای استخوانی که هر مرد و زنی رو در هوسِ وصالش غرق میکرد ولی دلش از سنگ بود. سفرهای جنگی بسیاری میرفت و غارت های بسیار میکرد تا پادشاه خودشو پیدا کنه و بالاخره در یکی از همین سفرها بود که پادشاه خودشو پیدا کرده بود.
پسری دوازده ساله و ترسیده که امسال بتازگی به پانزده سالگی میرسید و همسر ملکه بود. چرا که طبق قوانین هر زن باید همسرش را خودش انتخاب میکرد و همسرِ او باید بین ازدواج و مرگ، یکی رو انتخاب میکرد. در مورد خاندان سلطنتی قوانین سخت تر بودند. فقط کیرهای باکره و کُص ندیده بودند که باید با خاندان سلطنتی وصلت میکردند و شخص پادشاه صرفا به عنوان بُکُن ملکه دارای احترام بود و پدر ملکۀ بعدی میشد و تنها تا زمانی حق زندگی داشت که ملکه بخواد!. ملکه های یوتوپیکوس به شدت بر روابط مردانشون با کسای دیگه حساس بودن و قفل های مخصوصی به کیر پادشاهان بسته میشد که کلیدشان تنها در دست ملکه بود. اما با این وجود، گلایه ای نداشتند چرا که ملکه هر وقت میخواست میتوانست دستور کُشتنشان را بدهد.
سه شنبه 25 خرداد 58963 خورشیدی، ساعت ده شب، کاخ ملکه،
ملکه فریاد زد: بیارینش… حالا
دو سرباز زن تنومند یک پسر نوجوان قدبلند رو به اتاق آوردند و با تکان دست ملکه مرخص شدند.
غربت و دل شکستگی از نگاهش می بارید. پوستی سفید داشت و عضلاتی درهم تنیده و زیبا که برای تحریک حسادت دیگر زنان به فرمان ملکه با لباس بدن نما و جذبی که بر تنش پوشانده بودند، جذابتر هم دیده میشد. چشمان میشی و ابروانی که اندکی به هم پیوسته بودند و نگاهی بی روح و مغموم و غروری که سعی داشت
شکسته شدنش را به هر قیمت به تاخیر بیندازد. ریش های تازه رُسته و کم تعدادی داشت و موهای بلند حالت داری که تا کمرش میرسید و برآمدگی ای در جلو کمرش که نشان از قفسی بود که به فرمان ملکه دور کیرش کشیده بودند. وحشتِ شب حمله را هنوز به خاطر داشت. شبی که با پدر و عمو هایش که از یوتوپیکوس
از دست مادر و زن عموهایش گُریخته بودند. زن هایی که همیشه دخترانشان را بیشتر از پسرانشان دوست داشتند و بخاطر یک بحث ساده قرار بود فردای روزی که فرار کرده بودند، دستور قتل شوهرانشان را بدهند. همۀ پسرهای یوتوپیکوس به این وضع آشنا بودند. خیانت های زنان را دیده بودند و مردانی که هیچوقت
حق غر زدن را نداشتند و فقط باید اطاعت میکردند!. زنانی که مردانِ برده را خریده بودند و در کنار شوهرشان با آنها سکس میکردند!. هیچ مَردی در اطراف هفت سرزمین نمیخواست اسیر ملکۀ یوتوپیکوس و زن های آزادِ آن شهر بزرگ بشود. اما سوالی برای این نوجوان مطرح بود که او هنوز پاسخی برای آن نداشت.
اتاق ملکه در برج میانی قصر بود. جایی که میشد تمام یوتوپیکوس را دید و خودش البته دیدی نداشت و فضایی امن به شمار میرفت. ملکه با خنده گفت:" خب میبینم که همسرم حسابی حسادت زنای دیگه رو درآورده . ولی هنوز نمیفهمم چطور اسمتو یادت نمیاد؟!. من شب حمله رو خوب یادمه. یادت نره خیلی خوش شانس بودی که
به عنوان شوهرم انتخابت کردم و باید قدردان باشی که پدرت و عموهات رو نکشتمو دارن تو زمین ها کار میکنن!. خودت که قوانین رو میدونی!. این س